chapter31

460 67 11
                                    

از دید آرابلا
[_ اگه تو بردی ماشین برای تو به علاوه ی همه ی چیزای توش!و اگه من بردم...
مکث کرد
_ بلوندی باید امشب پیش من باشه!]
سکوت ناخوشایندی فضای اطرافمونو پر کرده بود.حتی صدای ناله ی اون دو تا پسر هم قطع شده بود.فکرای زیادی تو سرم بود و در عین حال رو هیچکدومشون نمیتونستم تمرکز کنم.
_ نه!
صدای خش دار زین سکوتو شکست.
_ نه؟چرا؟
_ من از کجا مطمئن باشم شما به اون صدمه نمی زنید؟
پسر مومشکی ابوشو بالا برد و گفت
_ تو پیشنهادی داری؟
_ شرطو از رو اون بردار!
_ شرط عوض نمیشه.
_ من هنوز قبول نکرده بودم.
اون دو تا وسر بلند شده بودن و من جای کبودی رو روی صورت اونی که زین زده بودش رو می تونم ببینم و اون یکی هم به نظر هنوز درد داشت.
یکی از دخترا که موهای آبی داشت و حلقه به لبش وصل کرده بود و صورت کک و مکی و لبای بزرگش قیافشو متفاوت کرده بود گفت
_ کارتر شرطو عوض کن!من حوصله ی بچه داری ندارم.
صداش آزرده به نظر میرسید و انگار از بحث اون دو تا خسته شده بود.
اون خیلی واضح به من طعنه زد ولی اصلا برام مهم نبود.
اتفاقای مهم تری داره میفته!
صدای کشیده شدن صندلی روی زمین اومد و چند ثانیه طول کشید تا بفهمم این منم که باعث اون صدا شدم.
بلند شدنم باعث شد چند تاشون بهم نگاه کنن ولی من بدون اهمیت دادن به اونا جلوتر رفتم و کنار زین وایسادم
_ زین ولشون کن!تو مجبور نیستی شرط ببندی!
و واقعا منظور داشتم.شرط می بندم اونا خطرناک تر از چیزین که ظاهر پرتتوشون نشون میده.
زین که هنوز داشت به اون پسر نگاه می کرد چشماشو ازش گرفت و به من خیره شد و چیزی نگفت.
نمی دونم چند ثانیه بین رگه های شکلاتی_طلایی چشماش گم شده بودم.اونا خیلی ظریف به نظر میرسیدن.مثل رشته های کارامل توی هم پیچ خورده بودن که باعث میشدن از نگاه کردن بهشون سیر نشی.
و دوست داشته باشی در عین خودخواهی همه ی تارهاشو به خاطر بسپاری ولی هر چه قدر بیش تر نگاه می کردی بیش تر به غیرممکن بودن این کار پی می بردی.
_ خب؟
زین نگاهشو ازم گرفت و گفت
_ رو ی چیز دیگه شرط ببند.
زین قاطعانه اینو گفت.
اون پسر پوفی کرد
_ باشه!...اون... گردنبند.. چه طوره؟
و به گردنبد زین که فقط زنجیرش از زیر لباسش معلوم بود اشاره کرد.
منقبض شدن ماهیچه های زینو کنار خودم حس کردم.
اون پسر دستشو جلو آورد.
_ قبوله؟
_ قبوله!

از دید زین
بدون این که حتی یک ثانیه صبر کنم جواب پسر داغونی که روبروم وایساده بود رو دادم.
به چشمای سیاهش خیره شده بودم.ی چیزی توی اون چشما باعث میشه بخوام بالا بیارم.
حس کردم ی چیزی کنارم لرزید.چشمامو آروم از اون برگردوندم و به دختر موطلایی کنارم نگاه کردم.
توی چشمای آبیش پر از ناباوری و ترس بود.
_ ی لحظه به ما وقت بدید.
اینو گفتم و بدون این که منتظر بمونم دست آرابلا رو گرفتم و انقدر از اونا دور شدم تا مطمئن باشم صدامونو نمی شنون.
_ تو دیوونه ای؟چرا قبول کردی؟
همین که وایسادم اون تقریبا جیغ زد.
_ مگه این چیزی نبود که تو میخواستی؟ی شب پرهیجان؟
اون دستشو برد توی موهاش و چشمای آبی کم رنگش گشاد شدن.
_ زین تو احمقی؟من منظورم این نبود!
_ چرا که نه؟
_ زین!تو می دونی این کار چقدر خطرناکه؟تازه غیرقاونی هم هست!
_ تو تا حالا چند تا کار خطرناک انجام دادی؟
_ این مهمه؟هیچی!
اون با عصبانیت داشت دستاشو تو هوا تکون می داد.
_ آرابلا تو واقعا می خوای در حالی بمیری که هیچ وقت،هیچ کار هیچان انگیزی انجام ندادی؟
_ من نمی خوام در حال انجام ی کار هیجان انگیز بمیرم.
اون کلمه ی هیجان انگیز رو با طعنه گفت.
_ و تو دوست داری چه جوری بمیری؟
ی ابرومو بالا دادم.
_ چمیدونم!توی خواب یا ی همچین چیزی!
_ تو خیلی کسل کننده ای!
اون اخم کرد و چشماشو ریز کرد.
_ نیستم!
_ باشه،نیستی!
جوری گفتم که معلوم باشه به حرفی که می زنم اصلا اعتقاد ندارم.
_ آرابلا!فقط برای ی بارم که شده امتحانش کن!تو می تونی اینو امتحان کنی و بعدا با خیال راحت که حداقل ی بار هجوم آدرنالینو توی خونت حس کردی،توی خواب بمیری!
_ ازت بدم میاد!
وقتی از روی شکست اینو ناله کرد ی نیشخند ناخودآگاه روی لبام شکل گرفت.
::::::::::
توی سکوت از رستوران بیرون رفتیم.این رستوران تو ی جایی مث ی پاساژ کوفتیه که انگار در خروجی نداره!از طرز برخورد مردم معلومه که از این گروه می ترسن و این اصلا خوب نیست!
می تونم بگم آرابلا اصلا راضی نیست.جوری که اخم کرده و هر چند وقت ی بار لبشو گاز میگیره اینو نشون میده.
ولی حقیقت این که من هم انتخابی نداشتم!
همون موقعی که اون دو تا رو زدم دیگه راه برگشتی نبود!
از نگاه های خیرشون معلومه که به فکر انتقامن و من اگه شرطو قبول نمی کردم باعث میشد اونا منصرف شن؟
هل نه!
شاید اگه این اولین باری بود که تو این وضعیت قرار می گرفتم،عصبی میشدم ولی این اولین بارم نیست و آخریش هم نخواهد بود!
شرط بستن ی جور دعوتنامه برای دعواس!
این خیلی بهتره که بدونی کی و کجا قراره دعوا کنی تا اینکه هر لحظه منتظرش باشی!
ولی مطمئنم اگه ببیازم گردنبند تنها چیزی نیست که از دست می دم!
بالاخره به در خروجی لعنتی رسیدیم و ازش خارج شدیم.نگاهمو بین ماشین ها چرخوندم و همین که چند تا موتور دیدم فهمیدم برای کین.
_ ماشین داری؟
اون پسری که اسمش فرد بود و کبودی های صورتش دارن لحظه به لحظه بدتر میشن با ی لحن سرد اینو پرسید.
_ نه!
به سادگی و جوری که انگار نه انگار صورتشو به فاک دادم،اینو گفتم.
از انقباض فکش فهمیدم از این وضعیت اصلا خوشحال نیست.
_ کریس منو تو رو ی موتور میشینیم.
همون پسر مومشکی اینو گفت.
دختر مو آبی دهنشو باز کرد تا اعتراض کنه ولی چیزی نگفت و فقط با عصبانیت ی نفس عمیق کشید.
اونا چهارتا موتور داشتن پس یعنی اون یکی دختره هم سوار موتور یکی از پسرا میشه.
_ بلوندی میتونه بیاد پیش من!
اون احمق مومشکی فقط برای اینکه آرابلا رو آزار بده این چرت و پرتا رو میگه.
حتی مطمئنم از اولم می دونست که من اون شرطو قبول نمی کنم ولی با این حال نتونست جلوی خودشو بگیره و انقدر عوضی نباشه.
_ فک کردم با هم توافق کردیم.
من اخم کردم و اینو گفتم.
من نباید نشون بدم که اون با این کارش عصبیم می کنه ولی نمی تونم.
_ این فقط ی پیشنهاد بود!
به خدا قسم می خورم اگه یک کلمه ی دیگه بگه کنترلمو از دست می دم و اون نیشخند رو مخشو به فاک میدم!
_ پیشنهادتو برای خودت نگه دار.
لحنم خیلی واضح عصبی بود و این باعث شد نیشخندش پررنگ تر بشه ولی چیزی نگفت.
نفس عمیق زین،نفس عمیق!
پشت موتور نشستم و کلاه ایمنی روشو برداشتم و طرف آرا گرفتم.
_ بیا!
_ پس تو چی؟
چرا اون نمیتونه بدون بحث ی کاریو انجام بده؟
بلند شدم و به سمتش رفتم.اون یکم جاخورد و با تعجب بهم نگاه می کرد.
کلاه رو روی سرش گذاشتم و سرشو بلند کردم تا کلاهو ببندم.نگاه خیرشو میتونستم حس کنم.کلاه رو زیر گردنش بستم و ناخواسته نگاه هامون بهم گره خورد.
سرمو سریع برگردوندم و بهش اشاره کردم تا سوار شه.
دوباره روی موتور نشستم و دیدم کلید روشه.همین که روشنش کردم،حس کردم ی دست دور کمرم حلقه شد.سرمو تکون دادم و سعی کردم ذهنمو از همه ی افکاری که توش هجوم آوردن خالی کنم.
این نمی تونه بشه.
نباید بشه!
گاز دادم و سعی کردم لرزش کسی که پشتم نشسته رو نادیده بگیرم.
صدای جیغ لاستیک موتور روی آسفالت سرد مث ی تیر سکوت شب رو شکافت.
........
^_^

Hurricane{Z.M}Where stories live. Discover now