chapter12

380 61 2
                                    

قسمت دوازدهم
از دید آرابلا
ی سری صدای محو آشفته توی ذهنم شناور بودن.صداها مثل زمزمه بودن.مثل تیک تیک ی ساعت توی ی اتاق خالی.فکرا و تصاویر مبهم و بی معنی توی ذهنم میومدن و می رفتن.یدفعه صداها بلند شدن.بلند و بلند تر.دستای کرختمو روی گوشم فشار دادم اما صداهاتوی ذهن خالیم اکو میکردن و بلندتر میشدن.چشمامو سریع باز کردم.سرم به شدت درد می کرد و نمی تونستم تشخیص بدم اون صداها رو توی خواب شنیدم یا بیداری.وقتی ذهن آشفتم بهتر شد به اطرافم نگاه کردم.وات د؟از پنجره ی ماشین به خیابونای خلوت نگاه کردم.صدای ی خرناس رو شنیدم و سریع سرمو به طرفش برگردوندم که باعث شد دوباره سرم تیر بکشه.به سمت والری که با ی قیافه ی آشفته روی صندلی عقب خوابیده بود هجوم بردم و تند تند تکونش دادم.وقتی بیدار نشو اولین کاری رو که ذهن گیجم بهم گقت کردم!بعش سیلی زدم!والری از جا پرید و قیافه ی اونم از درد جمع شد.ولی مثل اینکه اوضاع اون از من بهتر بود چون با ناباوری به من خیره شو گفت:
_ تو به من سیلی زدی؟
_ نه!والر_
_ دیوونه شدی؟تو چرا_
دوباره بهش سیلی زدم و با صدای گرفتم جیغ کشیدم:
_ محض رضای خدا به دور و برت نگاه کن!
و اون وقتی فهمید ما توی ماشین،با سر و وضع آشفته ایم همونجوری که داشت گونه ی سرخشو می مالید با چشمای گرد شده زیر لب گفت:
_ وات د هل؟
دستم رو روی صورت پف کردم کشیدم، سرمو به صندلی تکیه دادم و چشمامو بستم و سعی کردم خاطرات دیشب رو از ذهن مه آلودم بیرون بکشم.
فلاش بک[دیروز ساعت 10 ]
_...دقیقا 5 دقیقه ی بعد رسید.توی راه برگشت اون انقدر فرمون رو محکم گرفته بود که بند انگشتاش سفید شده بودن ولی هیچ کدوممون چیزی نگفتیم.
دیشب که زین منو رسوند متل نتونستم اصلا بخوابم.نه بخاطر اینکه عصبانی یا ناراحت بودم....خب شاید اولش عصبانی بودم!ولی وقتی عصبانیتم فروکش کرد ی حس عجیب به تمام اتفاقات دیشب پیدا کردم.زینی که دیشب دیدم زین همیشگی نبود.اون زین سرد که احساساتشو نشون نمی ده نبود.اون زین ساکت نبود.اون عصبانی بود.آسیب پذیر بود.زین همیشه توی موضع قدرت بود ولی دیشب نه!اون...اون مثل ی پسر 23 ساله ی معمولی بود و من نمی دونم باید چه حسی داشته باشم!
_ اوه!
والری جوری اینو گفت که انگار ی خبر بی اهمیت رو توی صفحه ی آخر ی روزنامه ی زرد خونده!
اخم کردم.
_ فقط اوه؟همین؟
ی تیکه از برش کیک شکلاتیش رو خورد و با آرامش اعصاب خوردکنی گفت:
_ تو خیلی داری سخت میگیری!
با عصبانیت گفتم:
_ینی چی دارم سخت میگیرم؟به نظر تو این اصلا مهم نیست؟
والری وقتی دید دارم عصبانی میشم جدی شد و گفت:
_ چرا برات مهمه؟
_ آآ..آ.آ..آ
واقعا چرا؟
پوفی کردم و دست به سینه نشستم.والری به سادگی بهم خیره شده بود.اعتراف کردم:
_نمی دونم!
و به اطراف کافی شاپ کوچیکی که توش نشسته بودیم نگاه کردم.قبلا ی بار هم اینجا اومده بودیم ولی الان توی ساختمون کوچیک و چوبیش نشستیم.
به میز روبروییم خیره شدم که ی بچه ی کوچیک با مامانش اونجا نشسته بودن.پسر بچه با خوشالی کودکانش بستنی میوه ایش رو می خورد.
من می دونم تو به چی نیاز داری!
والری با علاقه به سمت من خم شد،جوری که باعث شد توجه منم جلب بشه!
_ ی روز مرخصی.....و ی پارتی بزرگ!
~~~~~
_ موهای تو لخت ترین موهاییه که من تا حالا تو عمرم دیدم!
ریز ریز خندیدم و از تو آینه به والری نگاه کردم که خیلی جدی مشغول درست کردم موهام بود.
_ والری!تو داری وقتتو تلف می کنی!موهای من اصلا حالت نمیگیرن!
والری بدون توجه به من به کارش ادامه داد.
بعد از چند دقیقه تلاش بی نتیجه یهو داد زد:
_ فهمیدم!
جیغ والری باعث شد من از جام بپرم و با چشمای درشت به اون خیره بشم.والری دوید بیرون از اتاقش و بعد از چند لحظه با ی ظرف که توش ی مایه ی شفاف بود برگشت!با تعجب پرسیدم:
_ این چیه؟
والری با خوشحالی در ظرف رو باز کرد و گفت:
_ مامانم از این برای پوستش استفاده می کنه،مثل ژله.مطمئنم به دردت می خوره.
با نگرانی از والری پرسیدم:
_مطمئنی این بی خطره؟
والری منو به سمت آینه برگردوند و مطمئن جواب داد:
_ معلومه که بی خطره!حالا تکون نخور.
و بعد نوک زبونشو از دهنش بیرون آورد و روی موهام متمرکز شد.
ما از ساعت 12 تا الان که ساعت 5 مشغول انتخاب لباس و آرایش بودیم.من هیچ وقت تا حالا انقدر احساس دختر بودن نکردم!پدر من ی کاتولیک اصیله!البته اون زیاد نظراشو به من تحمیل نمی کنه.من چند دفعه هم پارتی رفتم ولی اونا به طرز عذاب آوری کسالت بار بودن!ولی جوری که والری از پارتی های دوستش حرف می زنه باعث میشه منم هیجان زده بشم!طوری که والری برای من تعریف کرد،این پارتی،پارتیه لوئیس، دوست پسر النور،دوست والریه. خیلی قبل تر از اینکه والری از ایرلند به کانادا بیاد،النور و دوست پسرش رفتن برزیل،بعدشم چند تا کشور دیگه و الانم کانادان. علتش رو از والری نپرسیدم چون واقعا زندگی خصوصی اونا به من ربطی نداره.
_ تموم شد!
والری با غرور به موهام نگاه کرد.واقعا قشنگ شده بود.اون ماده باعث شده بود موهام براق و حالت دار بشن و والری هم به طرز زیبایی موهای پشتمو مثل ی پاپیون بزرگ بسته بود و چند تار مو جلوی صورتم آزاد بودن.با تحسین گفتم:
_ تو بی نظیری!
والری سرخ شد و گفت:
_ ممنون!سریع لباستو بپوش هنوز آرایشم نکردیم.
و ی لحظه خشکمون زد!چه جوری با این موهام لباس بپوشم؟
¢¢¢¢¢

Hurricane{Z.M}Where stories live. Discover now