chapter 21

358 80 10
                                    

قسمت بیست و یکم
از دید آرابلا
خوب یا بد؟درست یا غلط؟
اینا کلمات گول زننده ای هستن.یا شاید بهتره بگم غیرواقعی!
هیچ درست مطلقی وجود نداره.هیچ خوب مطلقی وجود نداره!
همونطور که بد یا غلط مطلق هم وجود نداره!
کدوم از شما می تونید با اطمینان به من بگید تصمیمتون درسته؟
یا مثلا اون آدم،فرد بدیه؟
آدم خوب و بد وجود نداره!
بعضی ها فقط توی زمان و مکان اشتباه متولد شدن!
دیوونه ی امروز،پیغمبر فرداس!
منظورمو بد برداشت نکنید!مردم چیزایی که نمی فهمن رو دوست ندارن!
پس اگه خیلی بیشتر از اونا بفهمی،دیوونه ای!
اگه هیچی نفهمی بازم دیوونه ای!
این قانون زندگی کردن با آدم هاس!
یا مثل اونایی یا دیوونه ای!
######
با اضطراب به در چوبی روبروم خیره شدم.دستمو برای بار هزارم بردم جلو تا در بزنم ولی دوباره عقب کشیدم!
تصمیمی که دارم میگیرم درسته؟
این سوالیه که هزاران بار از خودم پرسیدم ولی جواب ها بیش تر سردرگمم می کنن!
من می تونم الان این طرز تهیه رو به زین بدم و شغلمو نجات بدم!
ولی این دزدیه!
سرمو با کلافگی تکون دادم.چند تا نفس عمیق کشیدم و کلمه ها رو توی ذهنم مرتب کردم!
دستمو بردم بالا و در زدم!!!!!
خودم انقدر از این کارم تعجب کرده بودم که میخواستم فرار کنم ولی دیر شده بود!در باز شده بود و اون پسر مو مشکی،در حالی که چشمای کاراملیش پر از تعجب بود،به من خیره شده بود!
_ آآآه...من نمی تونم!میدونم که شغلمو از دس می دم و این به نفعم نیست!ولی نه!من نمی تونم دزدی کنم.من فکر می کردم تو انقدر عزت نفس داری که محتاج دستور پخت ی آشپز پیر فرانسوی نباشی!ولی اشتباه فکر می کردم!اون حتی اگه نخواد دستور پختو به کسی بده،نمی شه ازش گله کرد!این برای اونه!
_ تموم شد؟
زین به صندلیش تکیه داده بود و دست به سینه داشت به من نگاه می کرد و ی ابروشو انداخته بود بالا!
_ نه!
از اینکه انقدر تا حالا ناتوان بودم خسته شده بودم و عصبانی!
_ تو ی خودخواه عوضیی!از روز اول فقط می خواستی به همه ثابت کنی بهترینی،تو موضع قدرتی!که چی؟تو ی دیوونه ی قدرت کله خرابی!!
_ تموم شد؟
همون طور آروم نشسته بود و به سادگی به من زل زده بود!آرامش اون عذاب آوره!
تازه متوجه شدم که دستام رو مشت کرده بودم!پوفی کشیدم.
_ آره!
اون خیلی یهویی پاشد و به سمتم اومد!کاملا ترسیده بودم ولی سعی کردم نشون ندم.به من که رسید به طرفم خم شد و نفساش به صورتم می خورد که باعث شد نفسم ببره و به چشماش نگاه کنم!وقتی ی صدایی از پشتم اومد فهمیدم که در رو بسته!خب،الان وحشت کردم!
چشمام از ترس و تعجب گشاد شده بودن!
ازم یکم فاصله گرفت و گرمای شدیدی که حس می کردم،از بین رفت.
_ بشین!
با گیجی بهش نگاه کردم
_ چی؟
اون جوابمو نداد و به سمت صندلیش رفت.
_ کلارا واتسون رو میشناسی؟
به سمت صندلی جلوی میزش رفتم و همونطور که سرمو به نشانه ی تایید تکون می دادم،نشستم!
کیه که اونو نشناسه؟
_ آره،همون منتقد بریتانیایی که باعث بسته شدن رستوران های گل رز شد؟
زین آروم سرشو تکون داد و به صندلیش تکیه داد.
_ داره میاد کانادا!
هیچ حرفی ندارم که بزنم!اون ی کا.بو.سه!
_ و ما باید آماده بشیم.
خودموجمع کردم و پرسیدم
_ این چه ربطی به من داره؟
_ تو برگ برنده ی مایی!
خیلی مبهم جواب داد.
اخم کردم
_ ینی چی؟
زین اول فکر کرد.معلوم بود که داره کلمه های مناسب رو پیدا می کنه تا منظورشو بگه!
_ برای این که کلارا واتسون از این رستوران راضی بره بیرون،ما باید ی غذای خاص داشته باشیم!ی طعم خاص!و..حس چشاییه تو میتونه کمک بزرگی باشه!
فکر کنم از نگاهم فهمید که هیچی نفهمیدم!
_ ببیین!ما به ی دستور پخت بی نقص نیاز داریم!سادس.من می پزم و تو تست می کنی!
پس اون تا حالا چه جوری غذا می پخت؟ی سوال مهم تر اومد تو ذهنم.
_ ینی اون دستور پختو نمی خوای؟
زین حالا داشت به ی سری کاغذ نگاه می کرد.
_ نه!از اولم نمی خواستم!
اخم کردم.
_ منظورت چیه؟
اون از بالای کاغذا بهم ی نگاه انداخت.
_ فقط می خواستم عکس العملتو ببینم!
اون عاشق این که طفره بره!
اون همونطور که سرش تو کاغذ بود ادامه داد:
_ من دستور پختو داشتم!
چند ثانیه طول کشید تا کلمه ها رو پیدا کنم.
_ داشتی؟
خیلی آروم پرسیدم.
_ آره!
و ی کاغذ از توی کشوش بیرون کشید و گرفت سمت من.از دستش کشیدم و به دستور پخت زل زدم!
ی لبخند از روی پیروزی زدم و سرمو بالا بلند کردم.
_ این اشتباهه!
اون داشت به من نگاه می کرد.با ابروهای مشکیش اخم کرد و به سمت من اومد.
_ چی؟
لبخندم هر لحظه بزرگ تر میشد.
_ مرحله ی ششم غلطه!سیب زمینی ها رو آب پز نمی کنی!
_ رنده می کنی و سرخ می کنی!
وقتی صداش تو گوشم پیچید که اینو می گفت،چشام گشاد شدن!اون....می دونست؟وقتی نیشخندشو دیدم مطمئن شدم!
_ آره!آفرین!استخدامی!
اون بهم گفت آفرین؟
استخدامم؟
چی؟
________
سلام
درسته 10 تا نشدید ولی بیش تر از حد انتظارم بودید پس ادامه می دم.
اگه انتقاد یا پیشنهادی دارید،بگید!

Hurricane{Z.M}Where stories live. Discover now