chapter14

374 67 1
                                    

قسمت چهاردهم
از دید آرابلا
[خواستم پا شم که پام به گلدون خورد و گلدون شکست و صداش همه جا پیچید!صدای قدم های سریع ی نفر رو شنیدم ولی این قدرتو در خودم نمی دیدم که سرمو ول کنم.می ترسیدم هر لحظه بترکه!یکی از دور داد زد:
_هی زین!خوبی؟
ی صدا که نزدیک من بود بعد از چند ثانیه مکث، جواب داد:
_ آره!پام به این گلدون فاکیت گیر کرد!
و اون یکی صدا با خنده گفت فاک یو و دور شد.سرمو به سختی بلند کردم و ی جفت چشم کاراملی مواجه شدم]افکارم رو نمی تونستم جمع کنم.درد توی سرم انقدر زیاد بود که دیگه نتونستم سرمو بلند کنم و به اون نگاه کنم فقط زیر لب ناله می کردم.زانوهامو به سختی تو دلم جمع کردم و همون جا نشستم.برخورد ی چیز گرم به دستم باعث شد یکم بلرزم.سرمو به اون طرف برگردوندم و دیدم زین کنار من زانو زده و دستمو گرفته و از حرکت لباش می فهمیدم داره حرف میزنه ولی ذهنم انقدر آشفته بود که نمی تونستم روی حرفاش تمرکز کنم و توی این شرایط فقط به حرکت آروم لب های این پسر چشم کاراملی فکر می کردم.لبای صورتیش خیلی آروم حرکت می کردن !خیلی ناگهانی اون منو بغل کرد و از روی زمین بلندم کرد و من برای اولین بار چیزی رو تجربه کردم که تا اون لحظه از عمرم هیچ چیز حتی شبیه به اون رو تجربه نکرده بودم.ی حس گرمای لذت بخش تو تمام وجودم پیچید.نه ی گرمای معمولی که باعث شه عرق کنی یا حتی گرمت بشه!این ی جور گرمایی بود که در عین گرم بودن،سرد هم بود و باعث میشد همه ی سلول های بدنم زنده بشن و نفس بکشن و برای این حس حریص بشن!وقتی زین منو گذاشت زمین همه ی اون حسا از بین رفتن و منو با تعجب و حس نیاز تنها گذاشت.وقتی دستمو به ملافه ی زیرم کشیدم فهمیدم که روی تختم.سر دردم یکم بهتر شده بود ولی هنوزم آزاردهنده بود.زین به سمت کمد ته اتاق رفت و ی قوطی قرص ازش بیرون آورد.ی بطری آب از یخچال کوچیک تو اتاق در آورد و به سمت من اومد.در بطری رو باز کرد و ی قرص سفید رو به طرفم گرفت و گفت:
_ بخور!
صداش برام غیر واضح بود ولی قابل فهم بود.همه ی حسام به طرز قابل توجهی ضعیف شده بودن!این عادیه؟قرص رو ازش گرفتم و خوردم و اون چند لحظه با تعجب بهم خیره شد و وقتی در آب معدنی رو بست و روی میز کنار تخت گذاشت تازه فهمیدم مشکل کجاست!آروم چشمامو بستم و منتظر موندم تا هر چی که زین بهم داده اثر کنه!اون اصلا بهم چی داد؟!ولی وقتی حس کردم اون دستشو روی پام کشید همه ی فکرام مثل بادکنک ترکیدن و از بین رفتن!من حتی چشمامم باز نکردم!خب من ی جورایی خیلی از این حس لذت می بردم!و مطمئنم اگه بخواد بیشتر پیش بره هم جلوشو نمی گیرم!ولی وقتی ی سوزش شدید توی پام حس کردم چشمام رو باز کردم و دیدم زین داره با بتادین ی زخم تقریبا عمیق روی پام رو زد عفونی می کنه!من چم شده؟اصلا متوجه اون زخم نشده بودم!و مشکلی نداشتم اگه زین همینجا بکارتمو ازم می گرفت!دوباره چشمامو بستم و سعی کردم هر دفعه که سوزش پام بیشتر میشه جیغ نزنم!بعد از چند دقیقه زین پامو با ی باند_ که نمی دونم از کجا آورد_ بست.من چشمامو باز نکردم!اصلا نمی خواستم بفهمم زین کجاست!امیدوارم رفته باشه!من اصلا به خودم توی این شرایط اعتماد ندارم!و ممکنه کارای احمقانه کنم!هنوز بدنم به طرز دیوانه واری می خواد اون دوباره لمسش کنه ولی مغزم که هنوزم آشفتس داره بهم دیوانه وار اخطار می ده!بعد از چند لحظه نتونستم مقاومت کنم و چشمامو باز کردم و به اطرافم نگاه کردم!زین نبود!من باید خوشال باشم ولی ناراحتم!همه جای اتاق رو سریع از نظر گذروندم و وقتی بالکن رو دیدم ناخودآگاه بلند شدم تا به سمتش برم و وقتی از تخت پایین اومدم درد شدیدی تو پا و سرم پیچید و برای اینکه نیفتم میز کنارم رو گرفتم.یکم طول کشید تا بتونم روی پای خودم وایسم.تعادل نداشتم و تلوتلوخوران راه می رفتم.در بالکن رو که باز کردم ی نسیم خنک به صورتم خورد و من ناخودآگاه یاد لمس کردن زین افتادم ولی بعد سرمو تکون دادم تا این فکرا رو فراموش کنم.وقتی وارد بالکن شدم تازه متوجه حضور ی نفر دیگه شدم.زین اینجاس!فاک!اون حرکتی نکرد و از دودهایی که اطرافش بودن فهمیدم داره سیگار میکشه!ی بطریه مشروب نصفه هم کنارش رو زمین بود.وقتی دوباره به خودم اومدم دیدم کنار زین وایسادم!اون به من زیرچشمی ی نگاه کوتاه انداخت و دوباره به آسمون روبروش نگاه کرد!اون واقعا پرستیدنی بود! سایه ی مژه های بلندش روی صورتش افتاده بود و لب هاش بعد از اینکه هر دفعه ی پک از سیگارش می زد کمی باز می موند!
_ عکس بگیر!مطمئن باش بیشتر می مونه!
و با ی پوزخند به من نگاه کرد! وچشماش خدایا!انگار تیکه های طلا توش بودن!نگاهم به سمت دستش رفت که باندپیچی شده بود.اخم کردم و پرسیدم:
_ دستت چی شده؟
صدام خش دار و آروم بود.اون ی ابروشو بالا انداخت و دوباره به روبروش نگاه کر من انتظار داشتم بگه به تو چه!ولی اون با سوالش منو شکه کرد!
_ چرا می خوای بدونی؟
چرا؟شونه هامو بالا انداختم و با صداقت جواب دادم:
_ نمی دونم!
اون ی خنده ی خشک و بی روح کرد.
_ تا حالا شده از ی چیزی با تمام وجودت فرار کنی ولی آخرش بفهمی این کار غیرممکنه؟
_ نه!
_ تا حالا شده خودت رو تو آینه ببینی و نشناسی؟
هیچ صدایی از گلوم خارج نشد.
_ تا حالا شده به این فک کنی که دیگه هیچ راه برگشتی نداری؟
برگشت سمت من و ادامه داد
_ تو هیچ کدوم از اینا رو تجربه نکردی پس نمی تونی کمکم کنی!
و سیگارشو انداخت زیر پاش و لهش کرد و برگشت تا بره که من دستشو گرفتم.
_ من نمی دونم مشکلت چیه تو راست میگی!...ولی..ولی من می خوام بهت کمک کنم!
زین برگشت سمتم و حالا صورتامون فقط چند اینچ از هم درو بودن!
_ تو نمی تونی!
_ ولی می تونم همه ی سعیم رو بکنم!
حالا صورتامون فقط ی بند انگشت فاصله داشتن!و اون بی حرکت ایستاده بود و فقط به چشمام خیره شده بود!انگار داشت دنبال چیزی میگشت!من خلع رو از بین بردم و لب هامو روی همدیگه قرار گرفتن! حس می کردم هر لحظه ممکنه منفجر بشم!دیگه نه سردردم مهم بود و نه زخم پام!زین دستشو پشت کمرم گذاشت و منو به خودش چسبوند و با شدت بیش تری منو بوسید.لبای اون نرم و در عین حال یکم زبر بودن.لبامو باز کردم تا نفس بکشم ولی اون از این فرصت استفاده کرد و زبونشو وارد دهنم کرد.دستام مغز خودشونو پیدا کرده بودن!بدون اختیار خودم دستامو تو موهای زین کردم.اونا نه خیلی نرم بودن و نه خیلی زبر و سخت.احساس کردم پشتم به دیوار خورد.زین منو آروم به دیوار فشار می داد که باعث می شد بین بوسه آه های کوتاه بکشم.و وقتی دیوار پشتم تکون خورد فهمیدم اون در بالکن بوده!زین در رو باز کرده بود و ما وارد اتاق شدیم.نمی دونم چجوری بوسمون انقدر طولانی شده بود ولی هر دو با هم عقب رفتیم تا نفس بکشیم.زین بدون وقفه به سمت گردنم رفت و شروع کرد به بوسیدن و گاز گرفتن گردنم.و وقتی روی تخت پرت شدیم من ی جیغ کوتاه کشیدم که باعث شد زین بخنده.و بعد...و بعد چی شد؟
پایان فلاش بک
از هجوم این همه اطلاعات مختلف و غیر منتظره دهنم باز مونده بود!من و زین..دیشب با هم بودیم؟ولی من هیچ دردی حس نمی کنم!پس دیشب چی شد؟شاید همه ی اینا توهم بودن!آره،این منطقی تره!
والری با تعجب به من نگاه کرد و پرسید:
_ اون لاو بایته؟
و به گردنم اشاره کرد.چند تا جای گردنم کبود بودن!اوه خدای من!این ی کابوسه!والری اخم کرد و ادامه داد:
_ دیشب تو با کسی خوابیدی؟
چشمام گشاد شدن و با عجله گفتم:
_نه..نه..!اینا فقط..!بعدا بهت میگم فعلا فقط بریم خونتون!
والری با تردید سرشو تکون داد و از ماشین پیاده شد تا جای راننده بشینه.سکوت بدی بینمون ایجاد شده بود و من نگران این بودم که والری الان داره راجع به من چه فکری میکنه!پس سکوتو شکستم.
_ تو دیشب چه جوری اومدی تو ماشین؟
والری نخودی خندید.
_ لکسی بهم گفت حالت بد بوده منم هر چه قدر دنبالت گشتم پیدات نکردم.فک کردم شاید تو ماشین باشی ولی وقتی اومدم و دیدم نیستی واقعا دیگه نتونستم تکون بخورم و همینجا خوابم برد!
_ لکسی کیه؟
_ یکی از دوستای مشترک من و النور!
_ ولی النور می دونست من کجام!
_ لکسی دیشب خیلی مست بود.اون داشت ی دخترو می بوسید!پس احتمالا یادش رفته بوده بگه تو کجا بودی!سخت نگیر این چیزا عادین!
و جلوی خونشون پارک کرد!چقدر زود رسیدیم!
_ وات د هل؟اون اینجا چی کار میکنه؟
و نگاه والری رو دنبال کردم و فهمیدم چرا انقدر تعجب کرده!اون چرا اینجاس؟

Hurricane{Z.M}Where stories live. Discover now