chapter3

535 79 5
                                    

🌼از دید آرابلا🌼
لباسم رو برای چندمین بار درست کردم و به اطراف نگاه کردم.صدای همهمه همه جا رو پر کرده بود.حدود 20 نفر بودیم که توی راهروی ورودی نشسته بودیم.راهرو مستطیل شکل و تقریبا بزرگ بود.از هر 2 طرف هم به ی در ختم میشد.یکیش در خروجی و یکیش در ورودی به رستوران که البته بسته بود.صندلی که من روش نشسته بودم به دیوار چسبیده بود و این موضوع که بین من و نفر بعدی ی صندلی خالی وجود داشت معذب ترم میکرد.نفر بعدی ی دختر با مو های قهوه ایه تیره و قد بلند بود که لباس خیلی ساده و غیر رسمی پوشیده بود.در واقع اولش فکر کردم اشتباه اومدم چون هر کس محدوده ی سنی و رنگ پوست و تیپ متفاوتی داشت و هیچ هماهنگی دیده نمی شد.من با ناراحتی روی صندلیم تکون خوردم.همون لحظه در باز شد و ی دختر با پوست سفید و موهای خرمایی داخل شد.چند نفر برگشتن و بهش نگاه کردن ولی بعد از چند ثانیه به کارهای قبلیشون ادامه دادن.چشمای دختر توی 2 ردیفی که صندلی چیده شده بود حرکت کرد و وقتی جای خالیه کنار من رو دید ی لبخند زد.خودشو رو صندلی انداخت و چشماشو بست و من رو باز هم با خودم تنها گذاشت.راستش من هیچ وقت جز بچه های مشهور مدرسه نبودم ولی همیشه ی دوست صمیمی داشتم و به خاطـ ـ
ـ سلام!
از روی سورپرایز یکم پریدم و بعد به منبع صدا که همون دختر بغلیم بود با تعجب نگاه کردم.
ـ سلام
اون دختره که انگار فهمید من از این حرکت ناگهانیش جا خوردم ی سرفه ی الکی کرد و گفت:
من والری ام.والری میلر و تو؟
بعد به صورت ناشیانه ای دستشو دراز کرد تا با من دست بده.دستشو آروم فشردم و جواب دادم:
ـ بلا مک کوئین.
برای اینکه یکم جو بینمون بهتر بشه پرسیدم:
ـ تو کدوم قسمت کار می کنی؟
اون از این تغییر جو خوش حال شد.
ـ تو قسمت نوشیدنی ها.تو چی؟
ـ دسر.تو از اینکه چرا زمان جلسه ی آشنایی عوض شده چیزی میدونی؟
اون با خونسردی گفت:
آره,سرآشپز جدید همین امروز می رسه.از استانبول میاد.شنیدم دو رگس ی رگش آسیاییه.قرار بود امروز رو استراحت کنه ولی قبول نکرد.
بعد با لحن متفکرانه ای گفت:
ولی شانس اینکه موفق بشه کمه.من شنیدم خیلی جوونه و ببین
به اطراف اشاره کرد.
ـ...اینجا ی عالمه آشپز ماهر پیر هست و من فک نمی کنم همشون با ی سرآشپز جوون کنار بیان.
ـ پی چرا اونو انتخاب کردن؟
والری باتعجب بهم نگاه کرد.ادامه دادم:
ـ چرا ی سرآشپز پیر نیاوردن؟
شونه هاشو بالا انداخت و گفت:
من شنبدم اون نابغس.خیلی جاها بهش پیشنهاد کار داده بودن ولی اون اینجا رو انتخاب کرد.
بعد قیافشو ی جوری کرد و گفت:
امیدوارم بی نهایت زشت و دماغ گنده باشه.
از روی ناباوری خندیدم.اون خییلییی رکه.
ـ چرا؟
همین که والری دهنشو باز کرد در ورودی رستوران باز شد و 4 تا مرد اونجا ایستاده بودن.خیلی سخت نبود که بفهمی سر آشپز کدومه.ی پسر 21,22ساله با موهای مشکی تیره و پوست تقریبا سفید به چارچوب در تکیه داده بود و داشت همه رو با دقت نگاه می کرد اون ی لباس چرم پوشیده بود و موهاش یکم مجعد بود.وقتی چشمای کاراملیش روی من کمی ایستاد شنیدم والری گفت فاک و نمی تونم باهاش بیشتر از این موافق باشم.هولی فاک

Hurricane{Z.M}Where stories live. Discover now