chapter8

405 71 4
                                    

از دید آرابلا
_ مطمئنی گفت اینجا منتظر بمونی؟
والری برای هزارمین بار ازم این سوالو پرسید.پوفی کشیدم و گفتم:
_ آره،مطمئنم.
به ساعت مچیم نگاه کردم،ساعت8:15 بود.به والری که داشت به ی سنگ لگد میزد گفتم:
_ مامانت نگران نمیشه تا این وقت شب اینجایی؟
والری نگاهش رو از سنگ گرفت و به من نگاه کرد و گفت:
_ خب..احتمالا میشه!
روی نیمکت پارک نشستم و رو به والری گفتم:
_ ممنون که تا حالا به خاطر من موندی،ولی باید بری.قول میدم اومد بهت زنگ بزنم.
والری اول مقاومت کرد ولی بعد کم کم راضی شد که بره.
_ پس بهم زنگ بزن.
با تاکید اینو گفت.من خندیدم و جواب دادم:
_ باشه مامان!
والری به شوخی به بازوم زد و بعد خودشم خندید.کیفشو از رو نیمکت برداشت و گفت:
_ میبینمت
سرمو براش تکون دادم و رفت و من رو توی پارک تنها گذاشت.این پارک، چند متر پایین تر از رستورانه.دفعه ی اول که از اینجا رد شدم انقدر محو رستوران بودم که به پارک توجه نکردم،ولی الان که دقت می کنم واقعا قشنگه.با ی عالمه فضای سبز و گل و درخت اینجا جون گرفته.سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم و به آسمون نگاه کردم.همون لحظه ی ستاره ی دنباله دار رو دیدم که به سرعت آسمون رو طی کرد و از محدوده ی دیدم خارج شد.پدرم هر موقع شهاب میدید آرزو می کرد.من بهترین آرزویی که می تونم بکنم اینه که آقای مالیک فردا تبدیل به ی خوک بشه!ی احساس خجالت شدید نسبت به وقایع امروز دارم و تمام روز سعی می کردم خودمو مشغول نگه دارم و به اون اتفاق اصلا فکر نکنم ولی خودمم می دونم امشب نخواهم خوابید و تمام مدت به این که چقدر وضعیتم تو رستوران خجالت آور میشه فکر می کنم.حالا کسایی که منو نمیشناسن هم تصور بدی از من پیدا می کنن.همون لحظه صدای بوق ماشین باعث شد از فکر ی خوک با مو و چشمای مشکی دربیام و به جاده نگاه کنم.ی SUV مشکی تقریبا جلوم پارک کرده بود و چون شیشه هاش دودی بودن فرد توش دیده نمی شد.دو دل بودم که جلو برم یا نه.ممکنه ی سری قاتل حرفه ای توش باشن!کی میدونه؟شیشه ی دودی SUV پایین اومد و آقای مالیک داد زد:
_ بدو!کل شبو وقت نداریم!
من به خودم اومدم و به سمت ماشین رفتم و تو این فاصله به این فکر میکردم که آقای مالیک بهتره یا ی سری قاتل حرفه ای!وقتی تو ماشین نشستم اون بی هیچ حرفی ماشینو روشن کرد.اصلا دلم نمی خواد الان اینجا باشم.الان کنار من ی پسر23 ساله نشسته که رفتارش مثل پیرمردهای 50 سالس.دوباره فکرم رو منحرف کردم و به ماشین نگا کردم.ماشین به نظر نو میومد چون خیلی تمیز به نظر میرسید!SUV بوی اونو میدادنمی دونم چه بویی.نه تلخه نه شیرین،نه گرمه نه سرد.ی جورایی ی بوی خنکه.از اون بوهایی که باعث میشه تا عمق وجودت حس خوبی بهت دست بده!وقتی چشمم به خودش افتاد از تعجب چشمام گرد شد!اون تتو داشت؟اونم این همه؟اون ی تی شرت و شلوار مشکی پوشیده بود.انقدر تو افکارم غرق شده بودم که وقتی حرف زد یکم از جام پریدم.
_ جایی که ما میریم جز جاهایی نیست که مردم عادی دوست داشته باشن اونجا برن.
خیابونا تنگ تر،کثیف تر و تاریک تر میشد.
_ و اونجا تا وقتی تو کار بقیه دخالت نکنی اتفاقی برات نمی افته.
مردم کم تری تو پیاده رو هان و هر کسی هم که هست ظاهر خوبی نداره.
_ نزدیک من باش و هر کاری که میگم انجام بده.
لازم نیست اهل ونکوور باشی تا بفهمی اینجا یکی از جنوبی ترین نقاط ونکووره.با گیجی پرسیدم:
_ ما اینجا چی کار می کنیم؟
اون در حالی که داشت دور میزد گفت:
_ اینجا ی کافه هست که صاحبش اجازه میده بیام اینجا و غذاهای جدیدی رو که یا خودم طرز تهیشونو ابداع کردم یا خیلی سختن رو اینجا تمرین کنم.
_ و چرا؟
_ چون اون،اون غذاها رو به مشتریاش میده بخورن.
با ناباوری گفتم:
_ غذاهایی رو که هنوز طرز تهیشون ناقصه رو می خورن؟
اون با بی خیالی گفت:
_ آره!
و رفت تو ی کوچه ی خیلی تاریک.خب من کم کم دارم میترسم.عالی شد!ی ریموت از جیبش درآورد و رو به من گفت:
_ پیاده شو!
من با ناباوری و ترس گفتم:
_ چی؟
چشماشو تو حدقه چرخوند و گفت:
_ می خوام ماشینو پارک کنم.
با شک و احتیاط سرمو تکون دادمو در ماشینو باز کردم و بیرون رفتم.همین که پیاده شدم در فلزی درب و داغون ی گاراژ باز شد و آقای مالیک ماشینو برد تو گاراژ.کار عاقلانه ایه که ماشینتو تو ی همچین جایی قایم کنی.بعد از چند لحظه آقای مالیک از گاراژ بیرون اومد و در گاراژو با ریموت بست و بعد با سر بهم اشاره کرد تا دنبالش برم.چند دقیقه بیش تر طول نکشید تا به ی کافه ی چوبی رسیدیم که به نظر خیلی قدیمی میومد.از همین جا می تونم بوی عرق و مشروب رو حس کنم.نمای کافه داغون بود و می تونم از پشت در شیشه ای تشخیص بدم که تو کافه داغون تر هم هست.آقای مالیک گفت:_ اینجا در پشتی نداره.از من جدا نمیشی._ی نیشخند زد و ادامه داد_اگه گم بشی جسدتم پیدا نمیشه!هر کی هر چی پرسید جواب نده و هیچی نخور و فقط اینجا_با تاکید بیش تری ادامه داد_و نه تو رستوران می تونی زین صدام کنی.
بهتر از این نمیشه!
بعد زین دستم رو گرفت و در رو باز کرد و من رو که هنوز توی شک بودم کشید داخل.بوی مشروب و عرق واقعا زننده بود.به قیافه ی آدمای تو کافه میخورد کم ترین جنایتشون قتل باشه.و وضعیت زنا واقعا افتضاح بود.همه لباسای تنگ و کوتاه پوشیده بودن و من قسم می خورم چند نفرشون فقط لباس زیر پوشیدن!
چند تا نگاه خیره رو روی خودم حس کردم و چون حس ترسم به نفرت غلبه کرد به زین نزدیک تر شدم و بازوشو گرفتم.به سمت بار تقریبا بزرگ ته کافه رفتیم.ی مرد با موهای بلند و چشمای مشکی پشت بار بود.اون کاملا به نظر یکم مست میومد و چند تا زن هم دور و برش بودن.من چرا اینجام؟
دلم میخواد همین الان برگردم ولی با شناختی که از زین دارم تقریبا مطمئنم منو برنمی گردونه و به خاطر دلایلو واضحی خودمم نمی تونم برم.از بار گذشتیم و به سمت ی اتاق که ته سالون بود رفتین و زین ی کلید از جیبش درآورد و در اتاق رو باز کرد و من تونستم تو همون تاریکی تشخیص بدم اینجا ی آشپزخونه ی کوچیک و کثیفه.مثل این که امشب قراره شب طولانی بشه!

Hurricane{Z.M}Where stories live. Discover now