chapter25

472 71 7
                                    

قسمت بیست و پنجم
از دید آرابلا
تو نباید متخصص باشی تا بفهمی بعضی از روزا سگی ان!
...نه!واقعا تخصص نمی خواد.
________
_ بلا!پاشو!
صدای والری توی گوشم پیچید و صدای قدم های تندش اتاقو پر کرد.
_ فقط پنج دقیقه ی دیگه.
با خواب آلودگی پتو رو روی سرم کشیدم.
_ محض رضای فاک بلا ساعت 9 صبه!
چند ثانیه طول کشید تا حرف والری رو تجزیه تحلیل کنم.
_ یا مسیح!چرا بیدارم نکردی؟
با شتاب پتو رو از روی خودم کنار زدم و تلوتلو خوران و با عجله از تخت پائین رفتم.
و منتظر جوابش نموندم و به سمت دستشویی دویدم.
هنوز توی شک بودم و حس می کردم پاهام بی حسن.
در دستشویی رو باز کردم و ی درد شدید توی کتفم پیچید.
کتف لعنتیم به چهارچوب در خورد!
دهنمو باز کردم تا اولین فحشی رو که به ذهنم میرسه بگم ولی همون لحظه خواهر والری از اتاقش بیرون اومد و با تعجب به من خیره شد.
بهش ی لبخند دردناک زدم و کتفم رو مالیدم و سریع وارد دستشویی شدم و در رو بستم و برای اینکه عصبانیتمو خالی کنم به دیوار لگد زدم که باعث شد بازم صورتم از درد جمع بشه.
ی نفس عمیق کشیدم.
آروم باش بلا.
آرووووم!
سریع مسواک زدم و از دستشویی بیرون اومدم.
همون لحظه صدای جیغ والری سکوت خونرو شکست.
با عجله به سمت اتاقش دویدم.
اون کنار آینه وایساده بود و دستشو روی صورتش گذاشته بود.
_ چی شده؟جاییت درد می کنه؟حالت خوبه؟
با نگرانی نگاهم رو روی والری چرخوندم و امیدوار بودم بتونم مشکلشو پیدا کنم.
_ چرا من؟
صدای خفه ی والری از بین دستاش بیرون اومد.
با عصبانیت اخم کردم.
_ والری بگو ببینم چی شده؟
شروع کرد عرض اتاقو طی کردن و ناله کردن.
با عصبانیت داد زدم
_ به منم میگی چه اتفاقی افتاده؟
والری هم با عصبانیت جلوی من ایستاد،دستشو از روی صورتش برداشت و گفت
_ این اتفاقیه که افتاده!
چشمام گشاد شدن و از تعجب دهنم باز موند.
اون صورتش پر از جوش شده!
_ چه بلایی سر صورتت اومده؟
والری روی تخت نشست و شرو کرد به ماساژ دادن شقیقش.
_ توی معجون رستوران دیشب چه کوفتی بود؟
سعی کردم دیشب رو به یاد بیارم.
_ اااه...خب موز،شیر،پودر نارگیل،یخ و یکمم گردو!
والری با عصبانیت داد زد
_ لعنت بهش!من به گردو حساسیت دارم!
_ حالا می خوای چی کار بکنی؟
والری با بی قراری دستشو تو موهاش کرد
_ نمی دونم!من امروز مرخصی میگیرم.
_ ولی اینجوری این میشه دومین باری که داری مرخصی میگری و ی ماهم نیست که داری میری سرکار!
والری سرشو تکون داد و گفت
_ می دونم ولی نمی تونم با این قیافه بیام رستوران!
و با ناراحتی خودشو روی تخت انداخت.
مثل اینکه خودم تنها باید برم!
______
لباسمو با عجله صاف کردم و قدم هامو سریع تر کردم و به سمت آشپزخونه رفتم.درش رو هل دادم و وارد شدم.هنوز سرآشپز نیومده بود و هر کس مشغول ی کاری بود و همهمه ایجاد شده بود.منم به سرعت به سمت جام رفتم تا مواد اصلیه دسر امروزو بپزم.مارتین و ملانی هر دو مشغول درست کردن خامه بودن.
_ سلام!
هر دو با هم سرشونو بالا آوردن!مثل همه ی دوقلوهای دیگه اوناهم خیلی از کارایی که ناخودآگاه انجام میدم مثل همه.
_ سلام!
_ سلام بلا!دیر کردی!
ملانی اینو گفت
_ آره خواب موندم.
و نگفتم که ماشین خراب بود و من مجبور شدم ی ربع منتظر تاکسی بمونم.
_ یکی اینجا روز بدی داره!
مارتین با شیطنت اینو گفت
ملانی چشماشو تو حدقه چرخوند و گفت
_ مارتین!تو خیلی خرافاتیی!
مارتین با ی نگاه آزرده ی ساختگی به ملانی نگاه کرد.
_ هی!با برادر بزرگت درست صحبت کن!
ملانی ی ابروشو انداخت بالا
_ مارتین تو فقط بیست و هفت ثانیه از من بزرگ تری!
_ بیست و هفت ثانیه!من بیست و هفت ثانیه بیش تر از تو از زندگی تجربه دارم.من بیست و هفت ثانیه زودتر از تو چشمامو باز کردم.مغز من بیست و هف_
_ باشه!پیرمرد بس کن!
ملانی اینو گفت و به سمت یخچال رفت.
مارتین سرشو به معنی تاسف تکون داد
_ بعضی ها هیچ وقت یاد نمی گیرن.
زیر لب به بحث بین دوقلوهای کلی مکی خندیدم.
_ من جای تو بودم نمی خندیدم!
مارتین ی ابروشو بالا انداخته بود و به اپن تکیه داده بود.
_ چرا آقای کلی مکی؟
به شوخی اینو پرسیدم.
مارتین به من نزدیک تر شد و مثل اینکه بخواد ی راز مهمو بگه به چشمام زل زد و با لحنی جدی گفت
_ وقتی ی روز بد داری باید هوشیار باشی!روزی که بد شروع شه بدتر تموم میشه!
همون لحظه کمک آشپزا وارد شدن.سایوری مثل همیشه خندون و با نشاط و آقای کوردن جدی.
اونا نقطه ی متضاد همن.
و بعد زین با عجله وارد شد و ی اخم غلیظ باعث شده بود چشمای کاراملیش تیره تر بشن.
_ همه گوش کنین!
صدای زین توی آشپزخونه پیچید و الان اون مرکز نگاه همه بود.
_ هئیت روسیی که یرای هفته ی بعد جا رزرو کرده بودن امروز اومدن!اونا 32 نفرن پس امشب هیچ بی نظمی و کم کاری رو تحمل نخواهم کرد.همه سریع مواد اولیه ی غذاهاتونو بیش تر کنید!
با عجله همه شروع کردن به اجرای دستور سرآشپز.من هم سریع شرو کردم به هم زدن مایه ی اصلیه دسرم.زین و کمک آشپزا بین آشپزا میچرخیدن و کاراشونو بررسی می کردن.
انقدر مشغول کارم بودم که وقتی زین کنارم وایساد متوجهش نشدم.
_ اینجوری نه!
سرمو سریع به سمتش برگردوندم و هم زدن رو متوقف کردم.
ظرف رو ازم گرفت و بیش تر مایلش کرد و تندتر و با مهارت بیش تری هم زد.
_ اگه آروم هم بزنی طعما خوب پخش نمی شن.
سرمو تکون دادم و ظرف رو از زین گرفتم و سعی کردم مثل اون هم بزنم.
سرشو از روز رضایت تکون داد
_ بعد از وقت کاری بمون.از امشب شرو می کنیم.
اینو آروم تر گفت و به سمت مارتین رفت.
پس از امشب تست غذا رو شروع می کنیم!
و من اصلا نمی دونستم که اتفاقی که اون شب میوفته زندگی من و زینو برای همیشه عوض می کنه!

Hurricane{Z.M}जहाँ कहानियाँ रहती हैं। अभी खोजें