chapter5

430 70 4
                                    

از دید آرابلا
_ بعدی!
صدای کلفت منشی سکوت رو شکست.آب دهنم رو قورت دادم و جعبه ی تو دستم رو محکم تر گرفتم.صدای تق تق کفش تو اتاق خالی می پیچید،نمی دونم چقد طول کشید تا بفهمم این منم که دارم راه میرم.از راهروی تیره با صندلی های فلزی گذشتم و به دروازه ی بزرگ آهنی رسیدم.کولون_از اون ماسماسک لاکچری های رو درا که به جا زنگ رو در میکوبن _ زمخت و سنگین مار شکل رو روی در کوبیدم.ی صدای گرفته از پشت در گفت:
_ کی؟
با صدای لرزون گفتم:
بلا مک کوئین!
در با شدت باز شد جوری که محکم به دیوار پشتش خورد.اتاق مثل راهرو سرد و تاریک بود ولی خیلی بزرگ تر.تقریبا اندازه ی ی زمین فوتبال.وسط اتاق ی چراغ بود که از سقف آویزون شده بود و دقیقا زیرش ی میز و صندلی مثل میز و صندلی قاضی ها بود.همون قدر بلند.و فقط سایه ی کسی که پشتش بود معلوم میشد.و روبروش ی صندلی مثل صندلی های فلزی تو راهرو بود.ی صدای بم گفت:
_ جعبه رو روی میز بذار.
با پاهای لرزونم به سمت میز رفتم و مجبور شدم رو نک انگشتام بایستم تا بتونم جعبه رو روی میز بذارم.روی صندلی فلزی نشستم.8 تا دست مثل دستای هشت پا در جعبه رو باز کرد و ی کیک فنجونی رو از تو جعبه در آورد.بعد از چند لحظه صدای ملچ ملوچ خوردن اومد و یهو ساکت شو.بعد هشت تا دست به اطراف پرت می شدن و میز رو خورد میکردن.من ی جیغ از وحشت زدم و تا خواستم فرار کنم دسته های صندلی تبدیل به مار شدن و درو گلوم و دستام پیچیدن.اون صدای بم مدام فریاد میزد:
_ تو اخراجی.اخراج!
و بعد یهو لامپ تبدیل به ی ریسه شد و فرو رفت تو دهنم.اون مزه ی ....مزه ی مو می داد!
....
چشمام گشاد شد و نفس زنان از خواب بیدار شدم.والری سسرش رو سینم بود و موهاش رفته بود تو دهنم.موهاشو کنار زدم و چند تا نفس عمیق کشیدم.چیز زیادی از حوابم یادم نمیاد ولی ترس و وحشت تو خوابم رو یادمه و ی صدای بم که فریاد میزد تو اخراجی.سعی کردم چشمامو ببندم و خودمو آروم کنم.والری رو کنار زدم و رو تخت نشستم.اتاق والری کوچیک اما خشگل بود.ی پنجره ی بزرگ رو به کوچه داشت.دیوار اتاقش با کاغذ دیواری صورتی ملایم تزئین شده بود و روش پوستر خواننده های مختلف بود که من بیشترشون رو نمی شناختم.ی میز توالت چوبی سفید هم گوشه ی اتاقش بود.دستمو به صورتم کشیدم.هنوز ضربان قلبم تند تر از حد معمول بود.من معمولا وقتی کابوس میبینم دیگه نمی تونم بخوابم.به ساعت دیجیتالی کنار اتاق والری نگاه کردم.ساعت 7:57 دقیقه بود.3دقیقه ی دیگه ساعت والری هم زنگ میزنه تا بیدارمون کنه.دیروز ی کابوس بود.به طرز باور نکردنی سخت بود که وقتی آقای مالیک بهم زل میزنه آشپزی کنم و البته که ی عالمه ایراد گرفت.از نوع چینش ظروف تا دقت کم من در آشپزی.به نظرش مواد غذایی و ظروف به طور استاندارد چیده نشده بودن و مدت زمانی که آشپز صرف میکرد تا ادویه ها رو برداره باعث می شد غذا طعم خوبشو از دست بده.تا ظروف رو اونجوری چیدیم که اون میخواست ساعت 8 شب شده بود.ساعت زنگ زد و باعث شد من از ترس بپرم و والری از تخت پرت شه پایین و ی صدای وحشتناک به وجود بیاد.سریع رفتم لبه ی تخت و آروم گفتم:
_ خوبی؟
اون کمرشو گرفته بود و قرمز شده بود.با ی صدای خفه گفت:
آره،آره.خوبم!
بعد خودشو پرت کرد رو تخت و چند تا نفس عمیق کشید.یکدفعه ی صدای زنونه با لحن آوازی از پایین داد زد:
وااااالریی!پاشو!صبحونه آمااادس!
والری دوباره قرمز شد.من تو همین ی روز فهمیدم اون خیلی قرمز میشه.با لحنی تند و آروم که معلوم بود به خاطر خجالتش این طوری شده،گفت:
_ مامانمه.زود باش بریم وگرنه خونه رو میزاره رو سرش.
من به لباسامون اشاره کردم و گفتم:
_ بذار لباس خوابامونو عوض کنیم بعد.
والری هول شو گفت:
_ نه!نه!نه!تا اون موقع مامانم میاد بالا!!
با تعجب نگاش کردم و گفتم:
_ خب بیاد.
پوفی کرد و گفت:
_ بذار تا همین حد بگم که اون خیلی عصبانی میشه وقتی من بیدار نمیشم.
بعد خودش پاشد و من هم پشت سرش بلند شدم و پایین رفتم.خونه ی اونا مثل اتاق والری کوچیک بود اما به آدم حس خونه رو میداد.خونه 2 طبقه بود و اتاق والری طبقه ی دوم بود.همین طور که از راه پله پایین میدوییدیم به عکسایی هایی نگاه میکردم که دیوار رو پوشونده بودن.به خاطر عجلمون نمی تونستم بادقت عکسا رو ببینم.این رو ی جایی تو ذهنم یادداشت کردم که اگه بازم اینجا اومدم عکسا رو ببینم.یا سرعت از حال گذشتیم و وارد آشپزخونه شدیم.اونجا ی زنمو قهوه ای با پیشبند آشپزی که روش پر از گل های قرمز بود داشت قهوه میریخت.همونجوری که سرش پایین بود گفت:
_ برای روز اول براتون ی صبحانه ی مفصل پختم.شروع کن الان باباتم میاد.
و راست می گفت میز صبحونه پر از غذاهای اشتها برانگیز بود.بعد سرشو بلند کرد و وقتی منو دید یکم معذب شد وگفت:
_ والری نگفته بودی مهمون داریم.دوستتو معرفی نمی کنی؟
والری با بی خیالی گفت:
_ این بلاس.ما دیروز همدیگرو تو رستوران دیدیم و چون خونشون دور بود من دعوتش کردم تا اینجا بمونه.
من اگه دیشب اون قدر خسته نبودم امکان نداشت بیام اینجا.خونواده ی میلر خیلی خوب و مهربونن ولی من هیچ وقت نمی رم خونه ی کسی که تازه دیروز دیدمش.الان که دارم به کارم فکر میکنم میبینم چقدر احمقانه بوده.همین باعث شد یکم معذب شم.اما خانم میلر ی لبخند گرم زد و گفت:
_ اوه،بلا جان عزیزم بشین.امیدوارم خوب خوابیده باشی.پنکیک که دوست داری؟
ی لبخند از سر آسودگی زدم و گفتم:
_آره،خیلی ممنون.
خانم میلر با مهربونی گفت:
_ عزیزم حرفشم نزن.
همون لحظه آقای میلر داخل آشپزخونه شد.دیروز وقتی فهمیدم والری دختر آقای میلر تعجب کردم.اونا خیلی شبیه هم نیستن ولی اگه دقت کنی ی شباهت هایی پیدا می کنی.آقای میلر گونه ی همسرشو بوسید و به ما ی لبخند زد گفت:
_ صبح بخیر.
من و والری هر 2 گفتیم صبح بخیر.
خانم میلر با ذوق و کنجکاوی پرسید:
_ سر آشپز جدید چه طور بود؟
همین که یاد چشمای کاراملیش افتادم سعی کردم رو پنکیکم تمرکز کنم.آقای میلر همونطور که داشت پنکیکش رو تیک میکرد گفت:
_ آقای فری من استعداد خاصی تو پیدا کردن عجوبه ها داره.اون تو 23 سالگی از دانشگاه فرانسه دکتری داره،اونم تو غذاهای گرم.باباش مالک یکی از بهترین و معروف ترین کارخونه های شکلات پزیه ولی من شنیدم اوضاش با خانوادش خیلی خوب نیست و ازشون کمک قبول نمی کنه.آقای فری من هم با حقوق بالایی راضیش کرد بیاد کانادا.دیروز هم کارشو خیلی خوب انجام داد.دخترا زود باشید صبحونتون رو بخورید باید بریم.
ولی من دیگه به کلی اشتهامو از دست داده بودم و فکر اینکه تا چند ساعت بعد باید دوباره با اون پسر مومشکی رو به رو شم کمکی نمی کرد.

Hurricane{Z.M}Where stories live. Discover now