chapter 20

435 81 20
                                    

قسمت بیستم
از دید آرابلا
چشم ها
پدرم همیشه می گه:«آدم ها شاید بتونن با زبونشون دروغ بگن،اما چشم ها....چشم ها روح آدمن!چشم ها هرگز دروغ نمی گن!»
و این از اون جمله هایی بود که من فکر می کردم که معنیشو فهمیدم ولی نه!اصلا معنیشو نفهمیده بودم!شاید به کسی اونقدر اهمیت نمی دادم که بخوام روحشو ببینم و به گفته هاشون قناعت می کردم!ولی..نه!به نظرم چشم هر کس،دنیاس اسرارشه!
تو باید خاص باشی تا بتونی واردش بشی!
خیلی خاص!
تو هیچ انتخابی تو وارد شدن یا نشدن تو چشم کسی نداری!
فقط قبل از اینکه دیر بشه دعا کن که روحشون خیلی تاریک نباشه!
...........................
[رگه های طلایی توی چشماش بازم خودنمایی می کردن!
دست داغشو پشت کمرم گذاشت!و دستای منو به طرف گردنش برد.
من توی چشماش کاملا گم شده بودم!
لایه های ظریف کاراملی،با خط های مواج طلایی چشماش جادویی بودن!
زیبایی محض!
دیگه مضطرب نبودم.
اصلا تو این دنیا نبودم.]
آروم و هماهنگ حرکت می کردیم.کمرم داشت بخاطر لمس دستش می سوخت!
و حس عجیبی توی دستام بخاطر لمس گردنش بوجود اومده بود.
صدایی که از کنارمون اومد باعث شد توجهم دوباره به اطراف معطوف بشه.
_ زین!مرد!خودتی؟
ی پسر،تقریبا همسن زین،با موها و چشم های قهوه ای با ناباوری اینو گفت.اون قیافه ی بامزه و جذابی داره!
زین دستشو از پشت کمرم برداشت و منم به خودم اومدم و دستمو از دور گردنش باز کردم و یکم ازش فاصله گرفتم!
زین ی لبخند کوچیک ولی واقعی زد!
_ آره.خودمم!
و جلو رفت تا همدیگرو بغل کنن.لیام چند دفعه زد پشت زین و از هم جدا شدن.
اون پسر با خوشحالی گفت
_ اصلا فکرشم نمی کردم زین مالیکو اینجا پیدا کنم!
بعدش چشمش به من افتاد.
چرا هیچ کس منو از همون اول نمی بینه؟
اول متعجب بهم زل زد ولی بعدش با ی نیشخند به زین نگاه کرد!
حالا نوبت منه که تعجب کنم.دستشو سمت من دراز کرد و از گوشه ی چشمم دیدم که زینم از تعجب ی ابروشو انداخته بالا!
_ ببخشید که متوجه حضور شما نشدم.من لیام پین دوست بچگیه زین هستم و شما؟
باهاش دست دادم.
_ خوشبختم.منم آرابلا مک کوئین هستم.
لیام دهنشو باز کرد تا دوباره صحبت کنه که ی دختر با چشم های خاکستری و موهای بلوند که بهش می خورد حدودا 20 ساله باشه،با اعتراض گفت
_ لیام!کجا غیبت زد؟می دونی چند دقیقس دارم دنبالت می گردم؟
لیام به اون دختر ی لبخند زد.
_ روث،ببین کی اینجاس!!
و به زین اشاره کرد.
اون دختر به زین چند ثانیه نگاه کرد و چشماش درشت شد.
_ یا مسیح!زین؟!زین مالیک!!؟
زین دوباره ی لبخند زد.
_ آره روث.خودمم!
روث ی خنده از روی ناباوری کرد.
_ بعد از این همه سال!باورم نمیشه!
لیام گلوشو صاف کرد و توجه همرو به خودش جلب کرد و با ی نیشخند رو به روث به من اشاره کرد.
_ روث،ایشون آرابلا مک کوئین هستن.دوست دختر زین.
چشمام گشاد شدن و نزدیک بود با آب دهن خودم خفه بشم!
_ نه!نه!این ی سوتفاهمه!من و زین.._ بهش نگاه کردم.هیچ حسی تو صورتش نبود.فقط خیلی سرد به من خیره شده بود که باعث شد یکم بلرزم_همکاریم!
لیام ی چیزی آروم زیر لب زمزمه کرد که باعث شد روث با آرنج بزنه تو پهلوش و اون از درد خم بشه!
روث با ی لبخند گفت
_ پس تو هم آشپزی!من روث پین خواهر لیامم!
من همونطور که به لیام که دستشو روی پهلوی دردناکش گذاشته بود نگاه می کردم جواب دادم
_ خوشبختم روث و آره منم آشپزم.
روث چشماش برق زد
_ حتما پدرم از دیدن شما خوشحال میشه!
من از روی کنجکاوی پرسیدم
_ پدر شما هم آشپزه؟
لیام که حالا حالش خوب شده بود خندید.
_ نه!مالک هتل پینه!
واو!هتل پین جز هتل های واقعا قشنگ و البته گرون نیویورکه !باید واقعا پولدار باشن!
لیام رو کرد به زین که تا حالا ساکت بود و گفت
_ بیاید سر میز ما!پدرم خوشحال میشه ببینتت.
زین سرشو به نشونه ی تایید تکون داد.
_ حتما!
و بعد لیام ما رو به سمت میزشون راهنمایی کرد.به اطراف که نگاه کردم متوجه شدم تعداد مهمونا به طرز چشم گیری بیشتر شده!
الان فکر می کنم حدود 50 نفریم و من حتی چند تا زوج جوون رو هم دیدم.
وقتی نزدیک ی مرد میان سال شدیم فورا فهمیدم اون آقای پینه!
آقای پین هم ی کت و شلوار خاکستری پوشیده.
به آقای پین می خوره 50 سال داشته باشه.موهاش خاکستری و چشماش هم خاکسترین.و قد تقریبا بلندی داره.
وقتی بهشون رسیدیم آقای پین مشغول خرف زدن با ی مرد دیگه بود.
لیام با خوشحالی گفت
_ پدر!ببین کی اینجاس!
و به زین اشاره کرد.
چشمای آقای پین برق زد و گفت
_ زین!این واقعا خودتی؟
زین معدبانه ی لبخند زد و دستش رو دراز کرد تا با آقای پین دست بده ولی مرد چشم خاکستری به طرف زین رفت و بغلش کرد.
بعد از اینکه از هم جدا شدن آقای پین ادامه داد
_ از آخرین باری که دیدمت خیلی بزرگ تر و خوشتیپ تر شدی!پدرت هم همین طوره!هر روز جوون تر میشه!
با اشاره کردن به پدر زین جو خیلی بد شد.آقای پین بنظر میومد از حرفی که زده پشیمون شده.من به وضوح دیدم که زین لرزید!از خشم؟لیام ی سرفه ی خشک کرد و روث به زمین نگاه می کرد.
آقای پین برای این که جو رو بهتر کنه به طرف من اومد.
_ کسی این خانوم زیبا رو معرفی نمی کنه؟
روث گفت
_ پدر، ایشون آرابلا مک کوئین،همراهه زینه و آرابلا همونطور که می دونی ایشون پدرم،جیمز پین هستن!
آقای پین هم دستم رو بوسید و گفت
_ از آشنایی باهاتون خوشبختم
لبخند زدم و گفتم
_ منم همینطور.
بعد آقای پین ادامه داد
_ بشینید.کم کم غذا رو سرو می کنن.
و بعد گارسونو صدا زد تا صندلی اضافه بیاره.آقای پین سر میز نشست.من و روث کنار هم و زین و لیام هم کنار هم.
و البته که زین روبروی من بود...
_ زین،کی اومدی کانادا؟
لیام در حالی که داشت شرابشو مزمزه می کرد،پرسید.
_ ی ماهی میشه.
و بعد هر سه تا مرد مشغول صحبت شدن!
_ تو و زین چه جوری آشنا شدین؟
روث از کنار من اینو پرسید.اونم ی شراب بی رنگ داشت می خورد.
_ آه..خب،ما هر دو ی جا کار می کنیم پس تو رستوران.
_ شما واقعا فقط همکارید؟
قیافش نشون می داد که این سوالش فقط از روی کنجکاویه.
_ آره.
خیلی ساده جواب دادم.
خب ما همو بوسیدیم و ی احتمال کمی هم وجود داره که ی کارای دیگه ای هم کرده باشیم ولی...ما فقط همکاریم!
به زین ی نگاه انداختم.
لیوان شرابش رو توی دستش می چرخوند و به لیام که در حال حرف زدن بود نگاه می کرد و همون لحظه برگشت و به من نگاه کرد.
اون چشمای واقعا زیبایی داره!چند ثانیه نگاهامون بهم گره خورده بود.
به خودم اومدم و نگاهمو ازش گرفتم ولی اون هنوز داشت به این سمت نگاه می کرد.
روث با ی قیافه ی بامزه چشمش بین من و زین می چرخید.
سکوت رو شکست و گفت
_ خب شاید بعدا ی چیزی بیش تر از همکار بشید!

این ی سوتفاهمه!
آره به نظر من زین خیلی خیلی جذابه.یکم اخلاقش گنده ولی من کیم که بخوام قضاوتش کنم؟و خب شاید دلم بخواد ی چیزی بیش تر از همکار باشیم؟
وایسا چی؟
_ چی باعث میشه ی همچین چیزی بگی؟
در حالی که داشتم لیوان شرابمو برمی داشتم اینو پرسیدم.
_ شما دو تا مثل دو تا همکار بنظر نمی رسید!جوری که به هم نگاه می کنید مثل دو تا همکار نیست!
و البته دو تا همکار با هم نمی رقصن!
پس اون رقص ما رو دیده!روث واقعا هم صحبت خوبیه ولی من نمی تونم حواسمو رو حرفای اون متمرکز کنم!
بقیه ی شب خیلی مبهم بود.من همش تو فکر حرف های روث بودم و به همین خاطر روث مجبور بود هر چیزی رو چند بار بگه!
بیچاره روث!
وقتی غذا رو آوردن مطمئن شدم که با دقت تستش کنم.
باید بگم دستور پخت ساده اما جالبی داشت!
در آخرم ژان لویی ی سخنرانیه بلند و خواب آور کرد.
برای ی لحظه فکر کردم دوباره برگشتم به دوران دبیرستانم!
من و روث قرار گذاشتیم که باز هم همدیگرو ببینیم و در حال حاضر من و زین توی SUV ش نشستیم ودر سکوت اون داره منو میرسونه متل.
سکوت آرامش بخشیه!
برعکس همیشه!
اون شیششو کشیده پایین و به همین خاطر باد آروم موهای مشکیشو تکون میده.ی دستشو به پنجره تکیه داده و اون یکی دستش رو فرمونه.
در یک کلمه:هات!
خیلی مسیر کوتاه بود!
شاید فکر من خیلی مشغول بود...
وقتی به در متل رسیدیم،زین نگه داشت و به من نگاه کرد.احساس می کنم حتما باید ی چیزی بهش بگم!ولی هیچی به ذهنم نمی رسه!
پس آروم گفتم
_ فردا میبینمت...البته شاید!
و از ماشین پیاده شدم.
_ آرا!
با تعجب به زین نگاه کردم.
شیشه ی سمت منو پایین کشیده بود
_ تصمیم عاقلانه ای گرفتی که مست نکردی!هردوی ما می دونیم وقتی که تو مست می کنی چی میشه!!
ی نیشخند زد و بدون این که به من مهلت حرف زدن بده رفت!
اون الان چی گفت؟
"""""""
سلام!
می خواستم تشکر کنم از اون تعداد محدودی که رای و نظر میدن.
راستش من وقت چندانی برای تبلیغ داستانم تو واتپد ندارم و به همین خاطر خواننده ها واقعا کمن!
من تصمیم دارم ادامه رو تا زمانی که فالوورام به 500 نرسیده،نذارم.
ولی اگه حده اقل 10 نفر کامنت بذارن که میخونن ادامه میدم.
ممنون که می خونید.

Hurricane{Z.M}Where stories live. Discover now