chapter10

417 69 6
                                    

قسمت دهم
از دید آرابلا
سرمو بین دستام گذاشتم و ی آه کشیدم.تا چهل و پنج دقیقه ی رستوران باز میشه ولی من اصلا آماده نیستم.هیچ چیز اون رستوران باعث آرامش خاطرم نمیشه.والری هم که شاید می تونست کمک کنه توی آشپزخونه کار نمی کنه.اون توی ی اتاقک کنار حسابداری نوشیدنی ها رو آماده می کنه.
دلم می خواد بالا بیارم.از بچگی هر وقت خیلی استرس داشتم حالت تهوع می گرفتم.حتی فکر اینکه امروز هم یکی دیگه غذامو قراره تزئین کنه خفت باره.شاید باید از ی رستوران معمولی تر کارمو شروع می کردم.
_ هی!خوبی؟
والری با ی بستنی و نسکافه اومد و جلوی من نشست.ما تصمیم گرفتیم قبل از این که بریم رستوران،به این کافی شاپ بیایم.
کافی شاپ کوچیک و تمیزیه و چند تا میز دو نفره بیرون از ساختمون داره که ما الان رو یکیشون نشستیم.والری ادامه داد:
_ نمی خواد انقدر نگران باشی!من مطمئنم هیچ کس انقدر بیکار نیست که ماجرای دیروزو یادش مونده باشه!
دیروز!!یعنی همه ی این اتفاقا تو ی روز افتادن؟
حداقل والری از وقتی که فهمید من چقدر ترحم برانگیزم دیگه راجع به ماجرای دیشب چیزی نگفت.بستنیمو برداشتم.سرمای ظرف بستنی باعث شد حس خوبی پیدا کنم!
_ مطمئنی؟
والری همونطور که داشت نسکافشو می خورد گفت:
_ آره!من خیلی جاها کار کردم و می دونم دارم چی می گم!
بستنی رو روی شقیقم گذاشتم و آروم گفتم:
_ امیدوارم!
######
بعد از ی پیاده روی 10 دقیقه ای به رستوران رسیدیم و والری تمام مدت سعی داشت ذهن منو از رستوران و هرچیزی که به اون مربوط بود منحرف کنه!
ولی وقتی داخل رستوران شدیم دوباره ی موج از اضطراب تمام سلول های بدنمو لرزوند.
برای اینکه رستوران بسته بود،خیلی خلوت بود و بجز گارسونا و آشپزا کسی تو رستوران نبود.والری به سمت محل کارش رفت و به منم دنبالش رفتم.اون اتاقک گچ کاری شده بود و ی عالمه لیوانای کریستالی و مشروب های گرون روی اپن جلوش بودن.
والری داخل اتاقک شد و به منم اشاره کرد تا برم تو.اونجا ی اپن برای آماده کردن نوشیدنی ها،ی یخچال کوچیک و سه تا صندلی بودن که من سریع روی یکیشون نشستم و والری به سمت یخچال رفت و ی بطری از توش بیرون آورد و دو تا لیوان رو از نوشیدنی بطری پر کرد.
روی صندلی روبروی من نشست و یکی از لیوان ها رو به من داد و گفت:
_ این رو دیروز آماده کردم!بخور و اگه مشکلی داشت بهم بگو!
نوشیدنی صورتی کم رنگ بود و وقتی یکم ازش خوردم سرمای لذت بخشی که داشت باعث شد سریع یکم دیگه ازش بخورم ولی طعمش کامل نبود.ی چیزی کم بود!والری داشت با دقت بهم نگاه میکرد.با بی قراری پرسید:
_خب؟
_ی چیزیش کمه!
بدون اینکه منتظر واکنش والری بمونم گفتم:
_آب لیمو بهش اضافه کن!
والری یکم فکر کرد و گفت:
_باشه!امتحانش می کنم!
با ساعت مچیم نگاه کردم و با عجله بلند شدن وبه والری گفتم:
_من رفتم،موفق باشی!
و وقتی از اتاقک خارج شدم شنیدم که اونم جواب داد:
_تو هم همین طور!
وقتی داشتم به سمت رختکن می رفتم دو تا دختر رو دیدم که دارن به من نگاه می کنن و قبل از اینکه در رختکن رو باز کنم،یکیشون گفت:
_ سلام!
برگشتم به سمتشون.از لباسشون معلومه که گارسونن.یکیشون قد بلند،مو قهوه ای و چضمای سبز داره و اون یکی بلونده با چشمای آبی.دختر چشم سبز ادامه داد:
_ تو همون دختری هستی که با آقای مالیک بعد از وقت کاری می مونه؟
خب!مثل اینکه اینجا آدم بیکار کم نیست!سعی کردم با سردترین حالت ممکن جواب بدم تا بحث ادامه پیدا نکنه!
_ آره!
دختر بلوند گفت:
_ اوه!ناراحت نشو!ما قصد نداریم ناراحتت کنیم!
دختر چشم سبز ادامه داد:
_ من والنتینام و _ به دختر بلوند اشاره کرد_ اینم سابریناس!ما فقط کنجکاو بودیم ی چیزی رو بدونیم!
ی لبخند مصنوعی زدم و گفتم:
_ اگه بتونم کمکتون می کنم!
دختر چشم آبی گفت:
_ اون تنهاس؟
با گیجی پرسیدم:
_ چی؟
اون دختر چشم سبز گفت:
_ منظورش اینه که اون مجرده؟
اونا نمی تونن جدی باشن!با بی خیالی شونه هامو بالا انداختم و گفتم:
_ نمی دونم....اگه اجازه بدید باید برم!و از وسطشون رد شدم و رفتم.و وقتی ازشون فاصله گرفتم چشامو تو حدقه چرخوندم.این نفرت انگیزه که اونا توی محل کارشون دنبال ی رابطه ی عاشقانن!اونم با کی؟زین مالیک!سرمو به نشونه ی تاسف تکون دادم و در رختکن رو باز کردم
.رختکن تقریبا خالی بود و فقط ی دختر مو مشکی روی ی صندلی ته رختکن نشسته بود.وقتی نزدیک تر شدم و صورتشو تشخیص دادم از این که ی چهره ی آشنا دیدم احساس راحتی کردم.به سمتش رفتم و گفتم:
_ سلام!
خواهر مارتین،اونجوری که من فهمیدم ملانی،سرشو بلند کرد و ی لبخند مصنوعی زد و جواد داد:
_ سلام!
اخم کردم
_ چیزی شده؟
پوفی کشید و گفت:
_ بازم مارتین.25 ساله از دست شوخی های مسخرش آرامش ندارم!
کنارش روی صندلی نشستم و گفتم:
_ چرا هیچ وقت تلافی نمی کنی؟
اون ی لبخند تلخ زد.
_ اون چند برابرشو تلافی می کنه!
_ تو تا با ترسات روبرو نشی نمی فهمی که چقدر ترسناکن!
و این جمله ی من هردومون رو به فکر فرو برد!این همیشه آرزوی من بود که اینجا کار کنم و هیچ کدوم از ترسام و کابوسام نمی تونن مانعم بشن!حتی اگه اون کابوس زین مالیک باشه!

Hurricane{Z.M}Where stories live. Discover now