chapter15

352 62 2
                                    

قسمت پانزدهم
از دید آرابلا
[جلوی خونشون پارک کرد!چقدر زود رسیدیم!
_ وات د هل؟اون اینجا چی کار میکنه؟
و نگاه والری رو دنبال کردم و فهمیدم چرا انقدر تعجب کرده!اون چرا اینجاس؟]
با عجله از ماشین پیاده شدیم و به سمت کامیون حمل بار رفتیم.ی دختر با چشم های آبیه پررنگ و موهای قهوه ای و قدبلند با عصبانیت داد زد:
_ هی! آروم تر!توی اون جعبه وسایل شکستنیه!
وقتی بهش نزدیک شدیم نگاهش به سمت ما چرخید و با تعجب بهمون زل زد.
والری بدون مقدمه پرسید:
_ تو اینجا چی کار می کنی؟
دختر چشم آبی بدون توجه به سوال والری با طعنه پرسید:
_ جای خاصی بودید؟
و به لباسا و قیافه ی آشفتمون اشاره کرد.وقتی لباس قرمزمو دیدم که چروک شده و حتی کوتاه تر از حد معمولش به نظر میرسه،قرمز شدم و کشیدمش پائین و با عصبانیت پرسیدم:
_ آمارا!جریان چیه؟
آمارا یکی از گارسونای رستورانه!و اصلا کسی نیست که من دلم بخواد بعد از ی شب طولانی ببینمش.اون موهاشو از رو شونش کنار زد و گفت:
_ من از وقتی که اومدم اینجا جایی رو برای زندگی پیدا نکردم و دارم توی هتل زندگی میکنم.وقتی به آقای میلر گفتم،ایشون گفتن شما ی اتاق خالی دارید پس منم اجارش کردم.
و ی لبخند زد که باعث شد چال گونش معلوم بشه.والری با ناباوری خندید.
_ تو_به آمارا اشاره کرد_می خوای بیای خونه ما؟
آمارا ی جعبه ی کوچیک برداشت و به سمت خونه رفت و در همون حال با ی لحن شاد گفت:
_ آره عزیزم!
والری زمزمه کرد
_ این ی کابوسه!
برگشت سمت من و با عجله گفت:
_ بزن تو گوشم
با تعجب جیغ زدم:
_ چی؟
والری پوفی کرد و با عصبانیت گفت:
_ میگم بزن تو گوشم!
و قبل از این که بفهمم چی شده،سوزش دردناکی توی دستم پیچید و صورت والری به ی سمت مایل شده بود!با ناباوری برگشت.
_ببخشید والری_
_ این کابوس نیست!
و با عجله به سمت خونشون دوید.من هم وقتی از شوک در اومدم دنبال والری دویدم.
_ ...ینی چی؟شما باید به من می گفتید!
_ والری عزیزم!همچی خیلی سریع اتفاق افتاد منم همین امروز فهمیدم!تو هم که دیشب خونه نیومدی!گوشیتم جواب نمی دادی!
وقتی وارد پذیرایی شدم دیدم والری داره با مامانش بحث می کنه.والری خودشو رو مبل انداخت و چشماشو بست و زیر لب شروع کرد به غرغر کردن.وقتی خانوم میلر منو دید لبخند زد:
_ اوه بلا!عزیزم حالت خوبه؟
=آره!فقط ی پسر عوضی می خواست یکم بهم تجاوز کنه، یکمم سردرد داشتم...و اوه فکر می کنم دیشب با سرآشپز مغرور و از خودراضی وجذابمون خوابیدم!
ولی دوباره ی لبخند مصنوعی زدم و دروغ گفتم
_ ممنون!خوبم!
بعد با مهربونی به من خیره شد و گفت:
_ حتما باید گشنت باشه!من یکم پای سیب پختم!مطمئنم خوشت میاد!
به سر و وضعم نگاهی انداختم.
_ فک می کنم بهتر باشه برم!_
والری که تا حالا داشت زیر لب غرغر می کرد با عصبانیت گفت
_ تو هیج جا نمی ری!تو نمی تونی من رو با این دختره ی احمق تنها بذاری!
با تعجب به صورت قرمز والری نگاه کردم و من من کنان گفتم:
_ مم..ممممم..خب شاید بهتر باشه قبل از اینکه برم ی چیزی بخورم!
و قبل از اینکه والری چیزی بگه ادامه دادم
_ والری من که تا ابد نمی تونم اینجا بمونم!
و والری دهنشو بست و پوفی از سر شکست کشید.
سه نفری به سمت آشپزخونه رفتیم.من خونه ی اونا رو واقعا دوست دارم.همیشه بوی ی غذای خوشمزه تو خونه پیچیده و همه جاش با وسواسی خاص تزئین شده!خانوم میلر پای رو از تو فر با دستکش آشپزی در آورد.
_ خب،دیشب چی شد؟
به والری نگاه کردم.هیچ قضاوتی تو چشاش نبود.دهنمو باز کردم تا حرف بزنم که یادم افتاد خانوم میلر هم اینجاس.من نمی تونم جلوی اون برای والری ماجرا رو تعریف کنم!والری نگاه منو دنبال کرد و فهمید منظورم چیه.
گلوشو صاف کرد و رو به مامانش گفت:
_ مامان من پای رو آماده می کنم،فک می کنم مستجر جدیدمون به کمک نیاز داشته باشه!
خانوم میلر هم سریع قبول کرد و رفت.
_ خب بگو!
والری با دقت به من خیره شد!
آب دهنمو قورت دادم و فکر کردم باید از کجا شروع کنم.
_ دیشب بعد از اینکه...
همه چی رو براش با جزئیات کامل توضیح دادم.وقتی ماجرای اون پسررو براش تعریف کردم خیلی نگران شد و عذاب وجدان گرفت که چرا حواسش به من نبوده،ولی من بهش چشم غره رفتم و به شوخی گفتم:
_ من که بچه نیستم!
وقتی ماجرای زینو براش تعریف کردم اولش گفت به خاطر این که خیلی مست بودم توهم زدم ولی وقتی لاو بایتا رو بهش نشون دادم برای چند لحظه به گردنم خیره شد و بعد با نگرانی پرسید:
_ زیر شکمت درد میکنه؟
دستمو رو میز گذاشتمو خودمو جلو کشیدم.
_ مشکل همینجاس!من هیچ جام درد نمی کنه!
با تعجب پرسید:
_ تو واقعا هیچی یادت نمی یاد؟
چشمامو بستم و اجازه دادم خاطرات دیشب تو ذهنم شناور باشن.به اتفاقاتی که قبل از زین افتاد دقت نکردم.لمس کردنای زین،چشمای طلاییش،بوسه های آتشینش همه رو یادمه ولی هیچی از اتفاقاتی که یعد از پرت شدنمون روی تخت افتاد رو یادم نمیاد.همه ی اتفاقاتی که بعد از سردردم افتادن بلوری و محون.شاید توهم بودن؟ولی وقتی چشمای طلایی زین دوباره جلوی چشمام اومدن تردیدم از بین رفت.من مطمئنم دیشب زین اونجا بود و ما همو بوسیدیم ولی بعدش.....نمی دونم!
_ نه!هیچی یادم نمیاد!
_ این خیلی مشکوکه!
با تعجب به والری نگاه کردم.
_ منظورت چیه؟
_ گفتی زین بهت ی قرص داد؟
اون نمی تونه جدی باشه!
_ اون چرا باید به من مواد بده؟
والری شونه هاشو بالا انداخت و جواب داد:
_ بلا!تو واقعا هات و سکسی هستی!اونم ی موقعیت خوب پیدا کرده!
به تمسخر خندیدم.
_ و اون هات نیست؟من مطمئنم ی عالمه دختر هات تر و سکسی تر از من آرزوشونه که با اون باشن!و من باید زیر شکمم خیلی درد میگرفت!چون خوب من...باکرم!
والری با چشماش گشاد شدن.همون لحظه صدای شکستن ی چیزی از بالا اومد که باعث شد هر دومون از جا بپریم و به سمت صدا بدویم.

Hurricane{Z.M}Where stories live. Discover now