chapter7

382 71 5
                                    

از دید آرابلا
همه با عجله و دقت مشغول آماده کردن سفارشا بودن.سوتلاچ رو توی ی کاسه ی سفید با طرح های طلایی ریختم و با ی دستمال دور کاسه رو پاک کردم و بعد شروع به تزئین کردنش کردم.من معمولا تو تزئین خیلی خوب نیستم ولی بهترین تلاشم رو کردم تا قابل قبول باشه.
کاسه رو برداشتم و با دقت از بین آشپزایی که حواسشون فقط به کار خودشون بود گذشتم و روی میز ورودی آشپزخونه گذاشتم تا ی گارسون ببرتش.دوباره به سمت جام دوییدم و از بین کاغذهایی که به کنار میز اپنی روبروم با چسب چسبونده شده بودن اولی رو برداشتم و مشغول آماده کردن مواد اولیه ی "سوگلی سلطان"شدم.
_ این چیه؟
صدای سرآشپز همهمه رو شکست و همه به پسر چشم قهوه ای خیره شدن که داشت به ظرفی که رو میز بود اشاره میکرد.احساس کردم بدنم یخ زد.اون سوتلاچ من بود!یکی از آشپزایی که نزدیک اون بود با صدای تو دماغی گفت:
_ سوتلاچ!
سرآشپز بی توجه به جواب اون مرد دوباره پرسید:
کی اینو پخته؟
_ من!
تا آخر عمرم خدا رو شکر میکنم که توی صدام هیچ لرزشی نبود!
پسر مومشکی نگاهش رو من متوقف شد و گفت:
_ بیا اینجا.،بقیه هم به کارتون برسید!
با قدم های کوچیک و آهسته به سمت جایی که اون بود رفتم.خیلی سعی کردم که هیچ نشونه ای از اضطراب رو از خودم بروز ندم.روبروش ایستادم.اون به ظرف سوتلاچ اشاره کرو و پرسید:
_ این چیه؟
_سو_
_ خودم میدونم این سوتلاچه!این موادی که به طرز اسفباری بی نظم و زشت روش پاشیده شدن چی ممکنه باشن؟
ی نگاه اجمالی به تزئینم انداختم.شاید فوق العاده نباشن!ولی قشنگن.تازه نکته ی اصلی طعم غذاس نه تزئین.
آقای مالیک با ی دستش ظرف رو بلند کرد.هیچ ایده ای نداشتم که میخواست چی کار کنه تا اون لحظه ای که در کمال تعجب دیدم همه ی غذا رو تو سطل آشغالی کنارش خالی کرد!نفسم برید.با ناباوری و تعجب داد زدم:
_ این چه کاری بود؟خب اگه تزئیناتش خوب نبود میتونستم عوضشون کنم.
اون با لحن سردی ازم پرسید:
_ تو غذای مشتری میخوای دست ببری؟
من تا دهنم رو باز کردم تا جواب بدم اون برگشت و به سمت جای خودش که اول میز بود رفت و همونجوری که پشتش به من بود گفت:
_ یکی دیگه بپز!
من با ناباوری داد زدم:
_ دیر میشه!
ی لحظه تو همون وضعیتش موند و با لحنی دستورانه گفت:
_ پس بهتره زود باشی!
می خواستم سرشو تو روغن داغ بکنم ولی بجاش نفسمو با عصبانیت بیرون دادم و به سمت جام رفتم.می تونم حس کنم چند نفر به من خیره شدن.بدون توجه به اونا آستینامو بالا زدم تا دوباره سوتلاچ بپزم.
......
عرقم رو با دستمال تو جیبم پاک کردم.ظرف غذا رو برداشتم و به سمت سرآشپز لعنتیمون رفتم.سرش پائین بود و داشت با تمام حواسش سس مخصوص سرآشپز رو آماده میکرد.
_ تموم شد؟
از جام پریدم و سریع به داخل ظرف نگاه کردم تا ببینم تزئیناتش خراب شدن یانه و وقتی مطمئن شدم همه چیز خوبه ی نفس از سر آسودگی کشیدم.به پسر مو مشکی روبروم نگاه کردم.اون دستشو با دستمال رو شونش پاک کرد و بعد به غذام نگاه کرد.بعد از چند لحظه که انگار چند روز بودن گفت:
_ غذاهایی که میپزی رو به یکی از مک کلی ها بده تا تزئین کنن.
بعد دوباره روشو برگردوند و مشغول کارش شد.ی حس خیلی بد وجودمو پر کرد.ی حس ناتوانی و ناامیدی.ادامه داد:
_ بعد از تموم شدن وقت کاری هم بمون.
آروم به سمت جام برگشتم و سعی میکردم به نگاه های خیره ی بقیه توجه نکنم.از این بدترم میشه؟
_ اون آشغالم بریز دور.
آه!مجبور بودم بپرسم؟

Hurricane{Z.M}Where stories live. Discover now