chapter 28

413 65 9
                                    

از دید آرابلا
ساعت هفت صبحه و من حتی یک دقیقه هم نخوابیدم.فکرای زیادی تو سرمه.دیشب اتفاقای زیادی افتاد!انقدر زیاد که باورش برام سخته که فقط ی شب بود!
دیشب زین خیلی با زین همیشگی فرق داشت.اصلا انگار ی آدم دیگه بود!زین همیشگی خیلی سرد و بیروحه ولی زین دیشب اینجوری نبود.اون مهربون و بامزه بود!
و اتفاقایی که بین من و اون افتاد!
خب این واقعا خجالت آور بود!من نمی دونم از این به بعد جو بینمون چه جوری میشه.اصلا من هنوز استخدامم؟
می دونم گفتن این اشتباهه ولی من به خاطر اتفاقایی که دیشب افتاد پشیمون نیستم!
من تا حالا انقدر با کسی پیش نرفته بودم.زین اولین بود.
من تا حالا چند تا پسر رو بوسیدم ولی بوسه ی بین من و زین فرق داشت.
قبل از این وقتی یکی رو میبوسیدم به نظرم مشکلی نداشت و شاید حتی به نظرم ی بوسه ی رویایی بود!ولی الان متوجه چیزای کوچیکی میشم که باعث میشه زین بهم ی حس دیگه بده.
نمی دونم چه جوری توضیحش بدم.
بعضی ها خیلی وحشیانه این کارو می کنن.زبونشونو توی دهنت می کنن و بین دندونات می کشن.
بعضی ها هم انقدر صفت و رسمی این کارو انجام میدن که باعث میشن معذب بشی!
ولی زین این کار رو آروم انجام میداد.جوری که انگار می خواست لبمو مزمزه کنه و خیلی چیزای کوچیک دیگه که اونو از بقیه متفاوت می کنه.
نمی دونم چه حسی باید به این داشته باشم ولی من واقعا دیشب تحریک شده بودم!
زینم تحریک شده بود و من نمی دونم تا کجا ممکن بود پیش بریم ولی اینو می دونم که اگه آلفرد زنگ نزده بود مطمئنا خیلی بیش تر پیش می رفتیم.
و اون توهم!اون چی بود؟هر چقدر فکر می کنم به نتیجه ای نمی رسم.
صدای زنگ ساعت سکوت اتاقو شکست.
ساعت هفت و نیمه!
من با والری قرار دارم و باید ساعت هشت خونه ی اونا باشم.با خستگی بلند شدن و به سمت دستشویی رفتم.
توی آیینه ی دختر با چشمای آبی کم رنگ و خسته بهم خیره شده بود.
موهای طلاییش مثل همیشه روی شونش ریخته بود و لخت لخت بود.
کش موم رو از توی جیبم در آوردم و موهامو بستم.من از اینکه موهام باز باشه متنفرم!
آب رو باز کردم و صورتم رو شستم و گودی زیر چشمامو ماساژ دادم.
سریع ی دست لباس ساده انتخاب کردم و ی شکلات خوردم.
می دونم!می دونم!صبحونه مهمه و بلا بلا بلا!
ولی اگه بخوام صبحونه بخورم باید برم غذاخوریه متل و جدا حوصله ی این کارو ندارم!
کیفمو برداشتم و از اتاقم خارج شدم و مطمئن شدم که درشو قبل از رفتنم قفل کنم.
متل معمولا خلوته ولی امروز شلوغ بنظر میاد.
من جدا باید ی خونه پیدا کنم.
به سمت در خروجی رفتم که ی صدا متوقفم کرد.
_ ببخشید!ببخشید!
با تعجب به سمت صدای ناآشنا برگشتم.اون آلوینه!پسر آقای کلر.من چند دفعه ای دیدمش تو متل.فکر کنم اینجا زندگی می کنه.
_ بله؟
اون نفس نفس می زد.احتمالا داشته می دویده.
_ آقای مک کویین دیشب زنگ زدن.تلفنتون خاموش بوده و نگران شدن.گفتن هر چه سریع تر بهش زنگ بزنید.
او او!
این اصلا خوب نیست.
ی لبخند زورکی زدم
_ ممنونم آلوین.بهش زنگ می زنم.
_ کجا داری میری؟
خب،این سوالی نبود که انتظارشو داشته باشم.
_ بیرون؟
آلوین خندید.
_ پس مسیرمون یکیه!می تونم برسونمت.
این خوبه چون من اصلا حال راه رفتن ندارم.
لبخند زدم و گفتم
_ آره ممنون میشم.
آلوین در رو برا باز کرد.
واو!
بهش ی لبخند برای تشکر زدم و با هم به سمت ماشینش رفتیم.
وقتی مینی ونشو دیدم تعجب نکردم.احتمالا ماشین متله.آدرس رو بهش گفتم و اون گفت که اون محلرو میشناسه.
چند دقیقه ی اول سواری ساکت بود،تا آلوین سکوتو شکست.
_ می تونم ازت ی سوال بپرسم؟
نگاهمو از پنجره گرفتم.
_ آره!حتما!
بنظر یکم معذب میومد.با تعجب بهش خیره شدم و منتظر سوالش موندم.
_ تو هم جنس گرایی؟
چی؟
این از کجا اومد؟
با تعجب گفتم
_ نه!معلومه که نه!چرا ی همچین فکری کردی؟
اون پشت گردنشو مالید و گفت
_ خب می دونی تو توی این مدت همش با ی دختر میومدی و میرفتی و ....
شونشو بالا انداخت.
_ اون دوستمه!
با ناباوری بهش نگاه کردم.
این اینجوری به نظر میاد؟
_ ببخشید!این ی عادته!من روانشناسی می خونم و این کارا برام عادی شده!
_ کار روانشناسا تعقیب کردن مردمه؟
ی ابرومو انداختم بالا و به شوخی اینو پرسیدم ولی اون نفهمید و دستپاچه شد.
_ نه!نه!من اصلا منظور بدی نداشتم!من فقط سعی می کنم اخلاقیات کسایی که بنظرم جالبن رو بشناسم.
من براش جالبم؟
انگار تازه فهمید چی گفته چون سرخ شد.
منم دیگه چیزی نگفتم و بحثو عوض کردم.
_ شغلت چیه؟
اون انگار خیلی خوش حال شد که من بحثو عوض کردم.
_ من فعلا جاهای مخلف مثل بیمارستانا و خانه های سالمندان میرم تا با مردمی که مشکل دارن صحبت کنم و سعی می کنم بهشون کمک کنم.
_ این باحاله!
_ واقعا اینجوری فکر می کنی؟
_ آره!این خوبه که تو سعی می کنی به بقیه کمک کنی و در عین حال تجربه های جدید به دست بیاری!
بهش لبخند زدم و اونم ی لبخند بهم برگردوند.
_ شغل تو چیه؟
_ من آشپزم!توی رستوران اسکارلت کار می کنم.
اون با تعجب بهم خیره شد
_ همون رستورانای زنجیره ای؟
لبخندم گشادتر شد.
_ آره!
_ من حتما ی روز میام اونجا تا دست پختتو بچشم.
_ مطمئن باش پشیمون نمی شی!
و بهش چشمک زدم که باعش شد هر دو تامون بخندیم.
_ رسیدیم.
اون گفت و نگه داشت.چه زود!
_ واقعا ممنونم آلوین!
اون بهم ی لبخند زد.
از ماشین پیاده شدم ولی قبل از اینکه برم اون دوباره صدام کرد.
_ بلا!
به سمت پنجره خم شدم.
_ بله؟
یکم مکث کرد و بعد گفت
_ یادت نره به بابات زنگ بزنی.
همین الان باید بهش زنگ بزنم!
_ ممنون آلوین همین الان این کارو می کنم.
و باهاش خداحافظی کردم و گوشیمو درآوردم تا به بابام زنگ بزنم.
اون احتمالا از دستم عصبانیه و این اصلا خوب نیست.
گوشیم رو درآوردم و شماره ی بابام رو گرفتم ولی وقتی یادم افتاد دیشب کجا بودم و چرا نتونسته بودم بهش زنگ بزنم قطعش کردم.
نه دوباره نه!
از دیشب تا حالا احساس می کنم دو نفر شدم.آرابلای عاقل و منطقیه وجودم میگه زین ی بیشعوره و کاری که من دیشب کردم احمقانه بود.
و آرابلای معصوم و ساده ی وجودم فقط بغل کردنا و ناز و نوازشای زین یادش میاد.
نمی دونم!
این به طرز اشتباهی درست بود!
ولی این غلطه!
زین کسی نیست که بتونی پیش بینیش کنی و احتمالا اگه امروز برم رستوران حکم اخراجو میده دستم!
شاید نباید برم رستوران!
با صدای پارس سگ از جام پریدم و افکارم مثل حباب های تو خالی ترکیدن.
سگ،حیوون ی پسربچه ی کوچولو با موهای تیره بود که داشت دنبالش می دوید.
وقتی به این فکر کردم من الان چند دقیقه است که وسط پیاده رو وایسادم قرمز شدم و به اطرافم نگاه کردم تا ببینم کسی متوجه شده یا نه.
وقتی چیز خاصی ندیدم دوباره راه افتادم.
حس کردم گوشیم توی جیبم لرزید که باعث شد خشکم بزنه!
سریع از جیبم درش آوردم و با دیدن اسم بابام نفسم برید.
باید بهش چی بگم؟
بدون این که فکر کنم جواب دادم.
لعنت به من!
_ سلام!
سعی کردم لحنم معمولی به نظر برسه.
_ آرابلا مک کویین!
او او!
این قرار نیست به این سادگیا تموم شه.
_ ...امیدوارم دلیل خیلی خوبی برای جواب ندادن به تلفن لعنتیت داشته باشی!
اون خیلی کم فحش میده و این یعنی من تو ی دردسر بزرگ افتادم.
_ بابا من واقعا حواسم نبود!
_ آرابلا تو واقعا داری این بهونه ی مسخر رو میاری؟تو توی ی قاره ی دیگه هستی!این یعنی بین من و تو ی اقیانوس فاصلس!هر اتفاقی برای تو بیفته من سه روز بعدش میرسم!و می دونی این چقدر برای ی پدر نگران کنندس؟
احساس کردم عذاب وجدان به قلبم چنگ زد.
_ بابا من واقعا متاسفم!
_ دیشب کجا بودی؟
صداش مثل وقتایی شده که تو بچگیم با جینی یواشکی بیرون میرفتم و اون می فهمید.
_ رستوران!
_ تو تا ساعت دو صبح توی رستورانی؟
لحنش عصبی بود.
خدایا!
لعنت به من.چرا به تلفن لعنتیم حواب ندادم؟
_ من ی سری مشکل توی تزئین غذا دارم به خاطر همین بعضی شبا مجبورم بیش تر بمونم.
سکوت کرده بود و می دونستم حسابی از دستم عصبانیه.
_ بابا!تو رو خدا ناراحت نباش.قول میدم از این به بعد بیش تر حواسم به گوشیم باشه.
شنیدم ی آه کشید.
_ آرابلا من می دونم که تو جوونی و اینا رو نمی فهمی ولی برای ی پیرمردی مثل من تنها دخترش خیلی مهمه!من داشتم سکته می کردم.داشتم می رفتم ی بلیط برای کانادا بخرم!
هیچی نگفتم.
حس مزخرفی دارم.
_ حالت خوبه؟
اون اینو گفت و این یعنی اون داره منو میبخشه.
_ خوبم.
صدای تلوزیون از اون ور خط اومد.
_ بابا تو داری بیگ بنگ تئوری رو می بینی؟
(Big bang theory)]
*ی سریال آمریکاییه.]
اون این سریالو هیچ وقت دوست نداشت و هر وقت که من می دیدمش غر می زد.
_ نه!
خیلی سریع جواب داد که باعث شد بخندم.
و بعدش اونم خندید.
_ تو میگفتی این سریال وقت کشیه!
_ هنوزم میگم.
_ بابا اعتراف کن این بهترین سریاله!
_ من نمی دونم تو داری راجع به چی حرف می زنی!
_ اوه!آره!حتما!!
و هر دو خندیدیم.
_ تو باید این پیرمرد رو با علایقش تنها بذاری.
_ بابا!
با اعتراض گفتم.
_ انقدر به خودت پیرمرد نگو.تو خیلی جوون به نظر میرسی.ملینا رو یادته؟
_ اوه!خدای من!آرابلا بس کن!
می تونستم تصور کنم که داره اون ور خط لبخند می زنه.
ملینا یکی از هم کلاسی های دوران راهنماییم بود که روی بابام کراش داشت.
این خیلی خجالت آور تر از چیزیه که به نظر میرسه.
باور کنید!
_ منظورت اینه که نگم اون هر روز برات نامه های عاشقانه می نوشت؟
بابام همشونو سوزوند ولی من یکی دو تاشو یواشکی نگه داشتم و هر چند وقت ی بار می خونمشون.
_ خدای من!اون خیلی خجالت آور بود!
بابام با خنده گفت.
در حالی که داشتم با بابام صحبت می کردم راهم می رفتم و الان تقریبا رسیدم به خونه ی والری!
_ آرا ی مشتری اومده.من باید برم.امشب بهت زنگ می زنم و مطمئن شو که جواب می دی.
_ باشه آقای دلشکن!
اون خندید.
_ دوست دارم.
_ منم دوست دارم!
در جوابش گفتم و قطع کردم.
با خنده گوشیمو توی جیبم گذاشتم و زنگ خونه ی والریینا رو فشار دادم.
صدای قدمای تند ی نفر اوند و بعد والری با چهره ی نگران در رو باز کرد.
اوه خدای من!
دیگه چی شده؟
_____&
بچه ها قسمت دوم اون یکی داستان هم آپ شد

Hurricane{Z.M}Where stories live. Discover now