خب وقتی من تصمیم گرفتم که یه شعبه توی لندن هم داشته باشم ، خودم به اینجا اومدم تا کارا رو راست و ریس کنم. پس اد و به عنوان رییس قرار دادم تا به کارا رسیدگی کنه چون اون واقعا قابل اعتماده!!

_اینجا همه چیز خوبه پسر! نگران نباش!! اوضا توی شرکت جدید چطوره؟

+خوبه! دارم سعی میکنم بهش عادت کنم. دیدن دوباره لندن عجیبه!

میگم و یه سکوت طولانی......

بالاخره سکوت و میشکنه:

_بهرحال مواظب خودت باش پسر!

میگه و میدونم میخواد مکالمه رو سریع قطع کنه!

+تو هم همینطور! خداحافظ.

من هم تو این کار بهش کمک میکنم. خداحافظی میکنم و تلفن و سرجاش میذارم.

دوباره توی فکرم میاد:

لندن!.....لندن!....لندن!.....

قبل از اینکه بیشتر توی فکرام فرو‌ برم ٬ در اتاق باز میشه و اون جوجه ایرلندی همیشه خوشحال وارد میشه!

جلوتر میاد ، بلند میشم و بغلش میکنم. دوباره میخنده!! خب اون همیشه میخنده!

_خب آقای هات استایلز! بگو ببینم چندتا کشته دادی تو راه؟!

میخندم. اون همیشه اذیتم میکنه.

+تو اولین کشته ای نایلر!!

-هی! نه! منظورم خودم نبودم! من قرار نیست به خاطر هات بودن تو بمیرم استایلز!

با حالت اعتراض میگه و‌ اخم میکنه.

+اوهوم ، قرار نیست! چون اگه تو بمیری منم میمیرم!

میگم و تغییر حالت صورتشو میبینم ، ناراحتی رو تو چشم هاش میبینم. میدونم الان توی فکرش چیا میگزره!

برای اینکه جو و عوض کنم لبخند میزنم.

+خب ، چه خبر نایل؟!

از فکراش بیرون میاد. اونم لبخند میزنه و سعی میکنه ناراحتیشو نشون نده!

_اوه! امممم راستش آقای فرانک تو رو به مهمونیه شنبه شبش دعوت کرده! فرصت خوبیه که با مدیر عامل شرکت ها آشنا بشی!

+اوهوم ، خوبه! مهمونیه شنبه شب میتونه خیلی خوب باشه! مگه نه نایل؟

لبخند میزنم. سرشو‌ به عنوان تایید حرفم تکون میده.



................................................................

به ساعتم نگاه میکنم. ۶ غروبه! از جام بلند میشم و‌ مشغول آماده شدن برای مهمونی امشب میشم. شلوار جین مشکی ، پیرهن طوسی و کت مشکیم رو تنم میکنم. موهامو به بالا حالت میدم.

قبل از رفتن از مامانم و روبین خداحافظی میکنم و از خونه خارج میشم.

راننده ام در ماشین رو برام باز میکنه و بعد خودش هم سوار میشه و حرکت میکنیم.

بعد از یک ساعت به مقصد میرسیم.
قبل از اینکه پیاده بشم چیزی توجهمو جلب میکنه! با تعجب به کسی که کنار در ورودی مهمونی ایستاده نگاه میکنم.

_خانم امروز از سفرشون برگشتن و دوست داشتن تو این مهمونی شرکت کنن و الان هم منتظر شما هستن.

سرم و تکون میدم و از ماشین پیاده میشم. به طرفش میرم.
توی این پیراهن مشکی ای که پوشیده عالی بنظر میرسه.

اون خوشگل ترین دختر دنیاست!

بغلش میکنم.

_دلم برات تنگ شده بود.

اروم زمزمه میکنه.

+دل منم برات تنگ شده بود خوشگلم.

میگم و لپشو بوس میکنم.

دستشو دور بازوم حلقه میکنه و وارد مهمونی میشیم. به پایین پله ها که میرسیم ، فرانک و میبینم که به سمتمون میاد.

دید لویی:

اون فرانک لعنتی پیش خودش چی فکر کرده؟ که من قراره پیشنهادشو قبول کنم؟ عمرااا!!! کور خونده! مردیکه ی عوضی!!

به سمت میزم میرم اما لاتی رو ‌پیدا نمیکنم. سرمو میچرخونم و به اطراف نگاه میکنم.
لاتی رو میبینم که در حال صحبت کردن با کسیه! با یه دختر! همون دختری که با استایلز بود؟؟ لاتی اونو میشناسه؟؟

صدای بمی منو از افکارم بیرون میکشه!

_اقای تاملینسون؟

رومو برمیگردونم و چشمام تو دو تا چشم سبز قفل میشه!

چشم های 'هری استایلز'

..........................................

اینم از اولین ملاقات هری و لویی!💞💞💞

نظرتون در مورد هری و شخصیتش چیه؟!

لطفا نظراتتونو بگین و دوستاتونو تگ کنین😘😘😘

دوستون دارم💖💖💖

Change (L.S)Where stories live. Discover now