part 20

343 42 64
                                    

بعد از دریافت پیام یونگی از اتاقش خارج شد. جونگکوک به تهیونگ نزدیک تر شده بود و فقط اون میتونست این کار رو انجام‌ بده.
بازدمش رو عمیق بیرون داد. تقه ای به در اتاق تهیونگ زد و وارد شد.

تهیونگ با دیدن جونگکوک که به آرومی در رو باز کرده بود و با تردید وارد شده بود، لبخند بزرگی‌ زد و روی صندلیش جابجا شد.

_ جونگکوکا..منم میخواستم به منشی بگم بفرستت اتاقم

جونگکوک به لبخند مستطیلی مرد روبروش نگاه کرد و با قلبی که براش تند میزد‌، روی مبل چرمی نشست.

_ خب..راستش یکم حوصلم سر رفت چون کارم‌ تموم شده بود..مزاحمت شدم؟

تهیونگ به چشم‌ های مشکی و درخشان پسر نگاه کرد. اجزای صورتش رو از نظر گذروند و برای بار هزارم از زیباییش متحیر شد.

_ نه دارلینگ...قهوه؟

جونگکوک سر تکون داد و تهیونگ بعد از سفارش قهوه، دوباره به جونگکوک نگاه کرد.
متوجه میشد که جونگکوک نگاهش رو از اون میدزده‌.
سرش رو به دستش تکیه داد و با لبخندی گفت

_ حوصلت بهانه خوبی بود ولی...فکر نمیکردم دلت برام تنگ بشه بیبی

جونگکوک نمیفهمید تهیونگ چرا همون موقع حرفی نمیزد؛ چون شاید خوب فکر میکرد و جوابی میداد که جونگکوک رو لال کنه..

_ من؟.‌.من کی گفتم دلم تنگ شده؟

تهیونگ با خونسردی لبخند زد و جواب داد

_ تو نباید همه چیو بگی تا بفهمم..گفتم که من همه چیو میفهمم!

جونگکوک با شنیدن این جملات از دهن تهیونگ، تنها استرس میگرفت و عذاب وجدان..
فشار ناخنش رو زیر مشت دستش بیشتر کرد تا خونسردیش رو حفظ ‌کنه. قبل از اینکه حرفی بزنه، صدای تقه در رو شنید.

_ رئیس لطفا چند لحظه میاید بیرون؟

صدای منشی بود.
جونگکوک میدونست یونگی کار خودش رو کرده.

_ سریع برمیگردم

جونگکوک سر تکون داد و حالا توی اتاق تنها شده بود. دستپاچه بلند شد و نگاهی به دیوار اتاق انداخت. جز قاب عکسی که نقاشی شلوغی از رنگ‌های مختلف رو نشون میداد، چیزی روی دیوار نبود. دستکش هاش رو به دست کرد و پشت قاب عکس خود قاب عکس رو هم چک کرد.

با پیدا نکردن چیزی، سریع به سمت میزش رفت.تک تک وسایل و دکوری های روی میز رو بررسی کرد. خم شد و نگاهی به زیر میز انداخت.

توی این ثانیه ها جریان خون رو نه...جریان موجی از استرس رو سراسر وجودش حس میکرد.
دو کشوی میز رو باز کرد و نگاهی کلی به برگه های داخلش انداخت اما قبل از اینکه کشو رو ببنده، متوجه سنگین بودنش شد.
اما اونجا فقط چند تا برگه بود!

cloudy seoulWhere stories live. Discover now