part 5

300 34 24
                                    

صداش رو صاف کرد و تیشرت مشکی توی تنش رو مرتب کرد و تقی به در زد. کمی‌ منتظر موند اما صدای یونگی رو نشنید. خواست دوباره در بزنه که با شنیدن صدای یونگی از پشت سرش، توی جاش پرید.

_ عایش ترسیدم..شما..فکر کردم اتاقتی

یونگی که از قبل تمام حرکات جیمین رو دید زده بود، لبخندی زد و در رو باز کرد.

_ بفرمایید

بعد از هدایت جیمین خودش هم پشت سرش وارد اتاق شد و روی صندلی نشست.

_ قهوه میل داری؟

جیمین‌ هم روبروش نشست و سر تکون داد.

_ تلخ باشه

یونگی‌بعد از سفارش قهوه، تلفن رو کنار گذاشت و با لبخندی به جیمین نگاه کرد.
می‌دونست حتما بخاطر اون شب اینجا اومده پس خودش بحث رو باز کرد

_ حالت بهتره دیگه نه؟

جیمین لبخند خجل و کمرنگی رو به مرد زد.

_ اره..خب راستش اومده بودم عذرخواهی کنم بابتش..نباید اونقدر زیاده روی میکردم. حتما اذیتت کردم

یونگی که با دیدن جیمین نمی‌تونست لبخند هاش رو کنترل کنه، به نشانه منفی‌ سرش رو به چپ و راست تکون داد.

_ نه اذیت نشدم..

جیمین که انتظار شنیدن جملات بیشتری رو داشت، برای اینکه مرد روبروش رو دست بندازه گفت

_ نمی‌دونستم انقدر باعث لبخندتون میشم وگرنه هر روز میومدم دیدنتون

لبخند روی لب مرد محو شد.

_ من همیشه لبخند میزنم..شما فقط چند وقته منو ملاقات کردین

جیمین‌ با تمسخر سری تکون داد.

_ حق با شماست

بلند شد و نگاهی به ساعت انداخت

_مزاحم کارتون نمیشم..فعلا

با بسته شدن در به خودش اومد. الان دقیقا چه اتفاقی افتاده بود؟ اون حتی هنوز قهوه هم نخورده بود.
با ذهنی که درگیر حرف های پسر شده بود، به سمت صندلی پشت میزش رفت و سعی کرد انقدر به چشم های عسلیش فکر نکنه..

.

.
.

تمام روز به این فکر میکرد که چی باید براش بخره. هیچی از اون رئیس‌ بی احساسش نمی‌دونست..
تنها چیزی که می‌دونست این بود که قهوه تلخ میخوره و از تجملات خوشش نمیاد.

توی باغچه پشت خونشون کنار گل ها نشسته بود که با صدای یونگی به خودش اومد.

_ چیه که انقدر درگیرت کرده؟

لیمونادی که یونگی براش آورده بود رو از دستش گرفت و مقداری ازش نوشید.

_ هیونگ راستش دارم فکر میکنم چی قراره برای تهیونگ بخریم

cloudy seoulWhere stories live. Discover now