part 8

276 40 17
                                    

با گیجی از خواب بیدار شد. چون روی مبل خوابیده بود، کمی‌ بدنش درد میکرد. نگاهی به اطراف انداخت تا اتفاقات دیشب رو به یاد بیاره. با دیدن گلس ها و شیشه شرابی که مقدار کمی ازش مونده بود، دیشب رو به خاطر آورد.

نمی‌دونست یونگی دقیقا کی رفته اما میدونست قبل رفتن مثل خودش مست نشده و این ملحفه رو روش گذاشته. با دیدن ساعت گوشیش چشمش به نوتیفیکیشن جدیدی‌ افتاد. پیام‌ رو باز کرد

"اگه بازم قرار داشتیم‌ میتونی اینجا پیام بدی"

جیمین قبلا همچین مخاطبی نداشت..
یونگی شمارش رو با عنوان ایموجی شراب توی گوشیش سیو کرده بود و همین کافی بود تا جیمین کل امروز رو لبخند بزنه.

.

.
.

بعد از جلسه فوری که برگزار شد، تهیونگ با سرعت به اتاقش برگشت.
هیچوقت اون رو تا این حد عصبی ندیده بود.به دستور تهیونگ‌ ایمیلی برای آقای لی، رئیس سازمان مسکن و شهرسازی فرستاد.

چند ثانیه بعد به سمت اتاق تهیونگ رفت. تقی به در زد و وارد شد.

_ رئیس.. بازم مخالفت کرد..

تهیونگ ایستاده، به میز قهوه ای اتاقش تکیه داده بود.
رگه های قرمز‌ توی چشم‌‌ هاش از اون فاصله هم دیده میشد..

‌نفس عمیقی کشید و لبش رو تر کرد. تکیش رو از میز گرفت و با صدایی که از عصبانيت دورگه شده بود گفت

_ بهش بگو کیم‌ تهیونگ داره میاد اونجا

جونگکوک سری تکون داد و تصمیم گرفت سریع تر بره تا تهیونگ رو از این بیشتر عصبی نکنه اما لحظه‌ ای متوقف شد.

تهیونگ خیلی عصبانی بود و حق هم داشت. اون و کارمندانش از جمله خودش، حدود دو ماه بود که وقتشون رو صرف ایده ها و طرح ها برای ساخت هتل کرده بودن و حالا بهش میگفتن که مجوزش جعلیه..

_ رئیس.. میخواین‌ براتون آب بیارم؟

اصلا دست خودش نبود. بیش از حد نگران اون مرد میشد.

تهیونگ که مشغول پوشیدن کتش و سفت کردن کراواتش بود، نگاهی به جونگکوک‌ انداخت و سردتر از همیشه جواب داد

_ ممنون نمیخوام

و بعد تنها عطر تلخش بود که داخل اتاق موند.
جونگکوک با خودش فکر کرد شاید رئیس هنوز هم از دستش ناراحت بود که انقدر بی تفاوت رفتار میکرد..
شاید فکر میکرد جونگکوک علاقه ای به نزدیک شدن به همجنسش نداره..

.

.
.

نودل رو توی قابلمه انداخت و چند دقیقه ای رو مشغول درست کردنش شد. بعد از آماده شدن غذا یونگی رو صدا زد.

_ هیونگ..بیا غذا حاضره

یونگی کمربند حولش رو محکم تر بست و با موهای نم دارش روی صندلی نشست.

_ دیشب کجا بودی هیونگ؟حداقل خبر میدادی نگران شدم

همونطور که مشغول خوردن بود جواب داد

_ پیش جیمین

چشم های جونگکوک گرد شد.

_ هیونگ!عجیب نیست انقدر با جیمین وقت میگذرونی؟

یونگی با بی‌خیالی شونه ای بالا انداخت

_ اون درخواست کرد منم قبول کردم

جونگکوک که نگران بود تو این راه غیر از تهیونگ، جیمین هم‌ آسیب ببینه، دست از غذا خوردن برداشت و گفت

_ یونگی هیونگ..میدونی که جیمین ربطی به شرکت نداره. وضعیتشم که میدونی پدرو مادر نداره..اونو وارد این قضیه نکن

یونگی با اخم کوچکی‌ که روی ابروش نشسته بود به خوردن ادامه داد.

_ تو از کجا میدونی پدر و مادر نداره؟

_ سومین گفته

_ اوو..سومین خیلی اطلاعات داره. دختر خوبیم هست..به نظرم از دستش نده.

جونگکوک پوفی کشید و با صدایی که کمی‌ بلند تر بود گفت

_ اون مال من نیست که بخوام از دستش بدم

یونگی کمی آروم تر غذاش رو جوید و بهش نگاه کرد.

_ چرا عصبی میشی؟ از خداتم باشه

جونگکوک با خوردن غذاش سعی کرد بحث رو تموم کنه اما یونگی یعد سکوت کمی‌ ادامه داد

_ جونگکوک تو این هفته باید سعی کنی اتاق تهیونگو بگردی..گاوصندقشو پیدا میکنیمو میبینیم چی‌ داره اون تو

جونگکوک که هر روز نگران تر میشد، آب دهنش رو به سختی قورت داد.

_ هیونگ..

چاپستیک رو توی دستش فشرد.

_ نمیخوای برای آخرین بار نظرتو..

_ نه نظرم عوض نمیشه. یادت نره برای چی رفتیم اون شرکت..نزدیک سه ماهه که دارم تحملش میکنم الان بهترین وقته که شروع کنیم

جونگکوک با چاپستیک توی دستش بازی کرد و با لحن آروم تری جواب داد

_ آخه تو این مدت..خودتم متوجه شدی اونجوری که فکر میکردی نیست

_ مهم نیست تهیونگ چجوریه..اگه ما مجبور شدیم تو اون شرایط سخت زنگی کنیم و اگه الان مامانم نمیتونه اینجا با ما باشه، همش تقصیر بابای کثافت تر از خودشه. خودش خیلی راحت از این دنیا رفت..اجازه نمیدم تنها پسرش خوش و خرم زندگی کنه

جونگکوک که هر بار با شنیدن حرف های یونگی و درد و غمی که پشت چشم هاش پنهان شده بود، قلبش به درد میومد، سرش رو پایین انداخت و با ناخن هاش ور رفت..
اگه الان زندگی آرومی داشت، به لطف یونگی بود. وقتی پدرو مادرش بچه ناخواستشون رو رها کردن، یونگی بود که اون‌ رو به آغوش گرم خانوادش دعوت کرد. خانواده ای که تنها خاطرات تلخ ازش مونده بود..

اگر قلب یونگی درد میکرد، جونگکوک هم شریک دردش بود. نباید هیونگش رو تنها میذاشت.. حتی اگه مجبور میشد به کسی آسیب بزنه که صاحب قلبش شده بود..!

.

.
.

بخاطر کوتاه بودن این پارت من رو عفو کنید فندقا..
ستاره پایین منتظرتونه:)⭐️🫶🏽

cloudy seoulWhere stories live. Discover now