part 3

291 40 13
                                    

روبروی شرکت ایستاده بود که به تهیونگ زنگ زد.چند ثانیه بعد صدای تهیونگ توی گوشش پیچید

_ هوم

_ من پایینم‌ بیا بریم‌ بار

_ جیمین امشب خیلی کار دارم بزار یه شب دیگه میریم

_ ولی من‌ حاضر شدمم

تهیونگ که از طرفی کلی کار سرش ریخته بود و از طرفی هم دلش نمیخواست دلش رو بکشنه،جواب داد

_ خب تو فعلا خودت برو..من سریع تموم میکنم میام باشه؟

جیمین هم‌ که میدونست تهیونگ نخواسته بزنه تو ذوقش، قبول کرد.

تماس رو قطع کرد و همونجا زیر برگ‌های درخت بزرگی نشست. قطعا تنهایی نمی‌رفت پس به تنه درخت تکیه داد و دکمه اول پیراهن حریر آبی رنگش رو باز کرد. ساعت هشت شب بود اما هوا هنوز روشن بود و به شدت گرم.

چشم هاش رو بسته بود که حضور شخصی رو احساس کرد. با باز کردن چشم هاش یونگی رو دید. تکیش رو از درخت گرفت و لبخند کمرنگی زد.

_ شما اینجا چیکار میکنی یونگی شی؟

_ داشتم‌ میرفتم خونه که دیدم یکی مثل عاشقا اینجا نشسته..کنجکاو شدم

جیمین پوزخندی زد

_ میخواستم‌ با تهیونگ برم بیرون ولی کار داره

یونگی که قیافه گرفته جیمین رو دید، کمی‌ مکث کرد و بعد با تردید گفت

_ خب اگه میخوای میتونی با من بیای

جیمین متعجب از پیشنهاد یونگی از جاش بلند شد و با سردرگمی‌ بهش نگاه کرد. خودش هم با تردید جواب داد

_ خب خوب میشد اگه خسته نیستی..

یونگی هم که نمیدونست چرا همچین پیشنهادی داده اما خوشحال بود که رد نشده..
لبخندی زد و اون رو به سمت ماشین مشکیش هدایت کرد.
.

.
.

برخلاف روز های دیگه جونگکوک امروز خیلی تنبلی کرده بود و بیشتر وقتش رو توی اتاقش فقط استراحت کرده بود. از اونجایی که اواخر فصل بهار بود و هوا شدیدا گرم، کسالت داشت و همش خوابش میومد.
اونقدر کار سرش ریخته بود که به یونگی گفت خودش تنهایی بره خونه تا به کارهاش برسه.

ساعت از ده شب گذشته بود و تنها تهیونگ و جونگکوک توی شرکت مونده بودن.
تهیونگ دستی به صورتش کشید و آستین پیراهن سفیدش رو بیشتر از قبل تا آرنجش بالا برد.
به قصد نوشیدن آب از اتاقش بیرون اومد اما با شنیدن صدای پا متوقف شد. اون صدا از اتاق جونگکوک میومد. یعنی اون هنوز خونه نرفته بود؟
به سمت در نیمه باز اتاقش رفت و با دیدن جونگکوک که هنگام نوشتن، پای راستش رو مدام روی زمین می‌کوبید متعجب شد.

فکر نمیکرد دیگه هیچکس تو شرکت مونده باشه.
جونگکوک لحظه ای دست از نوشتن برداشت. گردنش رو با دست هاش گرفت و کمی ماساژ داد.
از خستگی زیاد کلافه شده بود.
با شنیدن صدای کفش هایی که بی شباهت به صدای کفش های رئیس نبود، چشم هایی که از خستگی‌ بسته بود رو باز کرد و تهیونگ رو دید.
هل کرده از جاش بلند شد و صاف ایستاد.

cloudy seoulWhere stories live. Discover now