part 2

332 47 30
                                    

با اکراه و خستگی سوار ماشین شد.

_ اه..لعنت بهش. چرا باید حتما ساعت هفت شرکت باشیم؟

یونگی چشم هاش رو تو حدقه چرخوند و استارت زد.

_ دیروز که گفتم انقدر خودتو خسته نکن. مجبوری همش بوکس تمرین کنی؟

_ من خسته نیستم هیونگ..فقط شرکت حوصله سر بره

_ لجباز پررو

_ میگم‌ هیونگ..کی قراره شروع کنیم؟

_ باید یکم‌ صبر کنیم. کم‌ کم‌ اعتمادشو جلب میکنیم..اینجوری بهتره

جونگکوک شیشه ماشین‌ رو کمی‌ پایین آورد.

_ به نظر میاد تهیونگ رئیس خوبیه ولی..

یونگی به جونگکوک نگاه کرد و ابرویی بالا داد

_ خب؟

_ میگم به نظرت عجیب نشده؟..بعضی وقتا یجوری نگاه میکنه که میترسم نکنه چیزی بدونه

یونگی به نشانه منفی سرش رو به چپ و راست تکون داد

_ نه فکر نکنم. تو انقدر غرق کارتی که منم حتی شک میکنم اومدیم پولاشو بالا بکشیم

جونگکوک پوزخند غمگینی زد. واقعا قرار بود همچین‌ کاری کنه؟پس چرا حس عجیبی داشت؟
اون که کمتر به احساسات بقیه اهمیت میداد؛ پس چرا انگار از خیانت به رئیس اون شرکت لعنتی ناراضی بود؟

.

.
.

بعد مدت ها بود که اتاق تهیونگ از صدای خنده هاش پر شده بود. توی یک ماهی که اینجا کار میکرد، هیچوقت صدای خنده تهیونگ رو نشنیده بود بود. حتی لبخندش رو هم خیلی کم میدید.

تق تق پاشنه بلند کفش سومین جونگکوک رو متوجه خودش کرد.

_ صبح بخیر

_ صبح بخیر سومین

_ خوبی؟ چرا اینجا وایستادی؟

_ چیزه..فقط تعجب کردم که از اتاق رئیس صدا میاد!

سومین خندید و تایید کرد

_ اره آخه میدونی جیمین‌ پسر خالش از آمریکا اومده..دو سال پیش واسه ادامه تحصیلات رفته بود..فکر کنم‌ برای استراحت برگشته کره

_ اها..

_ اره..رئیس خیلی دوسش داره

_ که اینطور..پس کسی وجود داره که اونو بخندونه. داشتم شک میکردم آدمه

هردو با این جمله خندیدن و جونگکوک با لبخندی به سمت اتاقش قدم برداشت تا مزاحم کار سومین نشه؛
در حالی که سومین عاشق حرف زدن با اون مرد بود..

.

.
.

_ خب بگو ببینم دانشگاه چطوره؟

cloudy seoulحيث تعيش القصص. اكتشف الآن