خلاصه که…این وضعیت هم خنده دار بود و هم رو مخ !
•برو اونورتر بشین.
=اینجا خونهی برادر منه.
•برو بینیم بابا، بزار هنوز دو روز از تشریف آوردنت بگذره، بعد بیا اینجا واسه من شاخ و دم نداشتت رو نشون بده.
=از تو بهترم، هر چی نباشه دونسنگم رو قاتل نمیدونم.
•منم هر چی نباشه، خودم رو ازش مخفی نمیکنم.
=برو رد کارت، بزار باد بیاد جناب.
•مگه توربینی که دنبال باد میگردی؟ نکنه میخوای باهاش انرژی برق تولید کنی؟؟
=بنازم به این سطح سوادت شترمرغ.
•بیشتر بناز، چون حالا حالاها به این سطح سواد من نمیرسی.
=پیاده شو باهم بریم، اینی که فرمودی رو بچه های دبستان هم میدونن. یعنی جنابعالی بیشتر از کلاس سوم نتونستی ادامه تحصیل بدی؟
•من مدرک دکترا دارم.
=لابد دکترای پیری؟
•یااا، من فقط سه سال از تو بزرگترم.
=حداقل موهام سفید نشده.
•تو ذاتا موهات کمرنگه، موهات سفید هم بشه، یه ده سال طول میکشه بین کاکلات تشخیصشون بدی جوجه.
آهی کشیدم و روی مبل نشستم. اینا چشون بود؟ خدایی من چرا باید اینا رو تحمل میکردم؟ نمیدونم چقدر اونجا تو کلهی منه بدبخت بحثای چرت و پرت کردن که با صدای جیمین به خودم اومدم.
±جونگ کوک.
+هوم؟
نگاه خنثی ای بهش انداختم که یه لبخند بهم زد. تلخندی زدم. چقدر ناخواسته دلتنگ این لبخنداش بودم. اما من دیگه گول این فرشتهی فریبکار رو نمیخوردم. نگاهم رو ازش گرفتم که دوباره اسمم رو بین لباش نجوا کرد.
±کوکی...نگاه بی حسم رو بهش دوباره دادم. این بار نزدیکتر اومده بود و همون لبخندش رو هم داشت.
±میشه بیای بریم باهم یه چیزی رو نشونت بدم؟حوصله نداشتم برم ولی کاری هم برای انجام نداشتم و اینطوری شاید از این بیکاری در می اومدم. سری تکون دادم و بلند شدم. جیمین جلو راه افتاد و منم پشت سرش روانه شدم.
±اگه مشکلی نداری، باید بریم خونهی ما.
شونه ای بالا انداختم و بی تفاوت همراهیش کردم. برای چند دقیقه یا چند ساعت، مشکلی نبود. سوار ماشین شدیم و دو تا ون مشکی پر از بادیگارد هم با فاصله ازمون به راه افتادن.بعد از رسیدن به عمارت اونا، هر دو از ماشین پیاده شدیم و به سمت عمارت حرکت کردیم. اون داشت به سمت راه پله ها میرفت. اهمیتی ندادم و منم همراهش پله ها رو فتح کردم. به سالن طبقهی بالا رسیدیم. جیمین بدون درنگ به سمت اتاقی که رنگ درش بنفش بود قدم برداشت. یعنی چیزی که میخواست بهم نشون بده... اونجا بود؟
![](https://img.wattpad.com/cover/363590045-288-k449688.jpg)
VOCÊ ESTÁ LENDO
Lost memories[vkook]
Fanficکاپل اصلی: تهکوک|کاپل فرعی: سپ و مخفی جونگ کوک فریاد زد و دوباره گفت +من هیچ کاری نکردم، چرا هیچکدومتون حرفامو باور نمیکنید؟ چرا نمیزارید زندگی کنم؟؟؟ جونگ کوک یه قدم دیگه به عقب رفت. +من دیگه خسته شدم. شمایی که باورم ندارید، لااقل بزارید زندگیمو...
S³_part 9: حقیقتِ تلخ یا شیرین؟
Começar do início