+پس چرا تهکوک و تهجون نمیان؟
•تا چند ساعت دیگه میان.
سری تکون دادم و آهی کشیدم. یعنی منو میشناختن؟
به خاطر زخم پهلوم دراز کشیده بودم و مشغول کار با موبایلم بودم. چشمامو به صاحب سایه ای که روم افتاده بود، دادم.
نگاهم رو از تهیونگ گرفتم و دوباره به موبایلم دادم.
-ما میخوایم جرات حقیقت بازی کنیم، تو هم میای؟چشمامو ریز کردم. اونا اینجوری میخواستن حرفامو از زیر زبونم بیرون بکشن؟
+علاقه ای به بازی کردن با شما ندارم.کمی بعد، یه سایه، تبدیل به چندین سایه شد. سرم رو بلند کردم و به شیش نفری که بالای سرم خیمه زده بودن، خیره شدم.
+شما مشکل کوفتیتون چیه؟_بیا باهامون بازی کن کوک، خواهش میکنم.
+چرا؟ بعد از هفت سال به زور برگشتم که باهاتون بازی کنم؟ این خیلی مسخره اس.
حرفمو با پوزخند زدم و دوباره گوشیمو هدف چشمام قرار دادم.
*کوک...
+نه !
هوسوک هیونگ کنارم نشست و با چشمای غمگینش نگاهم کرد. طاقت دیدن غمگین بودن این چشما رو نداشتم. آهی کشیدم و گفتم
+هوسوک هیونگ، تو چرا ناراحتی؟_تو دیگه منو دوست نداری، کوک؟
+تو هیونگ محبوب منی، چرا همچین حرفی میزنی. تو همیشه باهام مهربون بودی.
_پس چرا به خاطر من حتی حاضر به بازی کردن باهامون نیستی؟
+هیونگ، اومدی منو خر کنی؟
هوسوک نگاه غمگینش رو با ناراحتی ازم گرفت و سرش رو به طرف دیگه ای چرخوند. آهی کشیدم و به هر زوری بود، سر جام نشستم. حالا هر دو کنار هم نشسته بودیم.
+هیونگ؟ قهر نکن دیگه، من که تو رو دوست دارم.
_تو اگه دوستم داشتی، الان ناراحتم نمیکردی.هوفی کشیدم و از سر جام بلند شدم. به خاطر هوسوک هیونگ، حاضر بودم هر کاری بکنم. هوسوک با دیدن دست دراز شدم به سمتش، لبخندی زد و با چشمای خندونش نگاهم کرد.
_میای؟
سری تکون دادم و لبخندی زدم.
+فقط به خاطر تو.هوسوک لبخند پهنی زد. نامجون نزدیکم شد و با دلخوری گفت
*پس من چی نامرد؟
لبخندی زدم. اونم خیلی هوامو داشت.
+تو هم همینطور هیونگ.با صدای بلندتری که بقیه هم بشنون، گفتم
+من که به جز شما دو تا، هیونگی نداشتم.آره، به خاطر اونا، حاضر بودم دوباره با اون چهار نفر هم روبرو بشم !
بی توجه به نگاه های خیرهی تهیونگ روی خودم، دور میز، بین نامجون هیونگ و هوسوک هیونگ نشستم.
ESTÁS LEYENDO
Lost memories[vkook]
Fanficکاپل اصلی: تهکوک|کاپل فرعی: سپ و مخفی جونگ کوک فریاد زد و دوباره گفت +من هیچ کاری نکردم، چرا هیچکدومتون حرفامو باور نمیکنید؟ چرا نمیزارید زندگی کنم؟؟؟ جونگ کوک یه قدم دیگه به عقب رفت. +من دیگه خسته شدم. شمایی که باورم ندارید، لااقل بزارید زندگیمو...