Part 19: تو از من متتفری

559 76 21
                                    

لباسای تهکوک رو عوض کرد و لبخند پررنگی نثار صورت خندون پسرکش کرد. اون دقیقا شبیه خودش بود، با این تفاوت که فقط دو، سه سال داشت...

+یعنی وقتی بزرگ بشی شبیه من میشی کوچولو؟
اینو گفت و همونطور که تهکوک رو توی آغوشش داشت، نوک بینیش رو به بینی پسرکش زد.

چقدر دلتنگ تهجون بود. چقدر براش سخت بود که یکی از دوقلوهایی که فکر میکرد بچه‌ی خودشه و با جون و دل بزرگ میکرد رو ازش گرفتن. چقدر سخت بود وقتی طعم از دست دادن بچه، طعم خیانت و طعم تلخ فهمیدن گذشته رو باهم چشید.

+میبینی تهکوکی؟ دیگه هیچکدوم دوستم ندارن. از اول هم نداشتن، من کور بودم و نمیدیدم که همش دارن تظاهر میکنن.

تنها همدش شده بود همون بچه‌ی معصومی که حتی بلد نبود درست حرف بزنه. درسته اون بچه نمیتونست هنوز مثل بزرگترا بلبل زبونی کنه، اما از هزارتا بزرگتر عاقل تر میشد، وقتی مهر سکوت به دهنش میزد و بدون قضاوت، فقط به حرفاش گوش میداد. نه نیش میزد، نه کنایه‌ای میپروند، نه دروغی و نه تظاهری.

اون بچه از ته دل با گریه‌ی جونگ کوک، ناراحت میشد و با خندش، میخندید. اون بچه صادق و بی ریا بود و این برای جونگ کوک بهتر از هر چیزی بود. جونگ کوکی که تو این دنیای ناعادلانه، فقط ظلم دیده بود و فقط قضاوت شده بود.

اون بچه، مثل جین و شوگا، دنبال کینه توزی و قضاوت جونگ کوک نبود. مثل تهیونگ، دنبال گول زدن و به تاراج بردن اموال و صد البته قلب جونگ کوک نبود. اون بچه مثل جیمین، به جونگ کوک لبخند نمیزد و بعد از پشت خنجر. اون بچه، خودش بود و بس. و همین برای جونگ کوک بهتر از هرچیز بود.

تهکوک، اشکای جونگ کوک رو با دست کنار زد و با ناراحتی گفت
~آپا...گِلیه... (آپا...گریه...)

جونگ کوک خندید و صورت پسرکش رو بوسه بارون کرد.
+آپا رو ببخش عزیزم. بیا بریم تو هال.

هر چند میدونست با رفتن به اونجا گل و شیرینی که بهش پخش نمیکنن، فقط و فقط تحقیر و دل شکستن به همراه داره. اما، نمیتونست دلتنگی تهکوک برای هیونگاش رو نادیده بگیره و تا ابد تو اون اتاق حبسش کنه.

با رفتنش به پذیرایی، تهکوک سریع خودش رو از بغل جونگ کوک سُر داد و به سمت هوسوک دوید.

هوسوک با خنده پسرک رو به آغوش گرفت و روی موهاش رو بوسید.
_کوچولوی شیطون من رو نگاه.

تهکوک با خنده دستاشو بهم میزنه و و بعد دستاشو دور گردن هوسوک حلقه میکنه.

جونگ کوک لبخندی زد و روی کاناپه نشست.
هر کس، توی زندگی خودش غرق بود. نامجون و جین سرکار بودن. جیمین هم روی کاناپه ای دونفره نشسته بود و مشغول عوض کردن کانال های تلویزیون بود.

تهیونگ، گوشه‌ی سالن روی صندلی مخصوص و البته ماساژورش، غرق در خوندن کتاب رمانش شده بود.

Lost memories[vkook] Where stories live. Discover now