Part 5: شبی که به اندازه‌ی پنج سال طول کشید

813 96 4
                                    

از اون روز به بعد، دیگه اون وو نیومد. نمیدونم چرا حرفاش فکرم رو مشغول کرده بود. نمیخوام به هیونگام شک کنم ولی اون زیادی…اه، اصلا ولش کن.

هودی مشکیم رو پوشیدم و به سمت در خروجی خونه راه افتادم.

-کجا؟

با شنیدن صدای بمش، به سمت عقب برگشتم که دیدم با ابرویی بالا رفته و دست به سینه پشت سرم ایستاده.

+میخوام برم یه دوری بزنم.

-بدون من؟

+مگه میخوام برم جنگل که نیاز باشه با یکی برم؟

-نمیدونی اون بیرون چقدر خطرناکه؟

+مراقب خودم هستم.

-هه، تو بتونی مراقب خودت باشی؟ تو همسر قانونیِ منی و من اجازه نمیدم تنهایی جایی بری.

+این چه قانونیه؟

-قانون خانواده‌ی کیم، مشکلیه؟

+من نباید حق حتی بیرون رفتن هم داشته باشم؟

-نه !

صدای شوگا که پوزخندی زده بود و با چشمای بسته و دست به سینه به دیوار تکیه زده بود، بحثمون رو شکست.
×ولش کن تهیونگ، به هر حال اون حتی قیافه درست درمونی هم نداره بگیم میفتن دنبالش اذیتش میکنن، مطمئن باش حتی سگ های ولگرد خیابون هم نگاهش نمیکنن.

تهیونگ پوزخندی زد، اما چیزی نگفت. هه، اونا مثلا برادر و همسر من بودن؟

پوزخند صداداری زدم و از خونه زدم بیرون. حالم از خودم و این زندگیم بهم میخورد.

.
.
.

چندی روزی گذشته بود، دعوا ها و بحث هایی که با اعضا داشتم؛ باعث میشد نخوام هیچکدومشون رو ملاقات کنم. هر چقدر کمتر با هم چشم تو چشم میشدیم، کمتر اذیت میشدم.

بعد از اینکه از سر کار اومدم، تو اتاقم مشغول مطالعه بودم که صدای شکستن چیزی منو از جام پروند. به سرعت بلند شدم و از اتاقم بیرون اومدم. طبقه‌ی بالا که خبری نبود، پس انگار باید پایین پله ها رو رصد میکردم.

با رسیدن به پایین پله ها، با دهان باز به صحنه ای که میدیدم نگاه کردم. اون مردای درشت هیکل و اون مردی که با نیشخند به هیونگام نگاه میکرد کی بودن؟ چرا همشون کت و شلواری بودن؟

جین هیونگ که هیچوقت دست بهم نمیزد، بازوم رو گرفت و با صدای آرومی که فقط خودم بشنوم گفت
•برو تو اتاقت، جلو چشم اینا آفتابی نشو.

مگه من یه دختر بچه بودم که باید میرفتم تو اتاقم و بیرون نمی اومدم؟

به ناچار، به سمت پله ها برگشتم که همون لحظه صدایی منو بین راهم نگه داشت.

~اون پسر کیه؟

×اون…هیچکی…اون دوستمه اومده اینجا چند روزی پیش ما بمونه…

Lost memories[vkook] Where stories live. Discover now