S²_part 20: تاریکی مطلق

487 70 33
                                    

چند روز گذشت. اعضا با ناامیدی رفته بودن و جونگ کوک دوباره به زندگی معمولیش، این بار با خواهر و خواهرزادش پرداخت.

با دیدن یوگیوم و مینگیو از آیفون تصویری، لبخندی رو لباش نشست و سریع دکمه‌ی باز کردن در رو زد. کمی بیشتر طول نکشید تا یوگیوم و مینگیو به واحد جونگ کوک برسن و اونو به ترتیب، به آغوش بکشن.

~دیگه داشت باورم میشد بالاخره مردی و ما از شرت راحت شدیم.

+از این خبرا نیست، دلتونو بیخودی صابون نزنین.

✦حیف که اون وو از چنگمون فرار کرد، وگرنه خودم با اسلحم سوراخ سوراخش میکردم. عوضی میخواست دونسنگ منو اذیت کنه.

+ممنون پدر جان.

✦آیو شی و دخترش کجاست؟

+خواهرم رفته خونه‌ی یکی از دوستاش و تا چند روز دیگه میخواد پیشش بمونه.

✦پس علنا کسی نیست خرابکاریاتو جمع و جور کنه.

+مگه من بچه ام؟؟

✦شک داری؟

جونگ کوک چشم غره ای به یوگیوم رفت که مینگیو تماس چشمیشون رو با حرفض قطع کرد.

~خب تعریف کن این مدت چه غلطایی کردی، اون شیش تا هیونگ خون خوارت دست از سر کچلت برداشتن؟

+به ظاهر دست برداشتن، اما هر از گاهی که از پنجره بیرون رو نگاه میکنم، یه ماشین مشکی مدام داره جلوی آپارتمان کشیک میده که مطمئنم مال تهیونگه.

یوگیوم سری به معنای تاسف تکون داد.
✦خلافکارا برات بمیرن، پس مثل اینکه اون عاشق دل باختمون دست بردار نیست.

~عشقش چنان طوفانی داره که جونگ کوک رو فرستاد زیر ماشین.

✦دست رو دلم نذار مینیگو، میبینی به چه وضعی افتادیم؟ این دخترمون بعد قرنی ترشیدگی، خواستگار پیدا کرده.

جونگ کوک پوکر فیس نگاهی به دو تا هیونگش کرد و آهی کشید.
+باز شما دیواری کوتاه تر از من ندیدید؟

~دیوار چیه داداش؟ تو یه پنجره ای به سوی بدبختی.

✦اینو خوب اومدی مینگیو، این بشر بدبخترین موجودیه که تو این فلاکت خونه‌ی جهان زندگی میکنه.

جونگ کوک بی توجه به حرفای اون دو تا، به سمت کنترل تلویزیون رفت و مشغول عوض کردن کانال های تلویزیون شد.(خوشبختانه کانال های تلویزیون اونجا، مثل تلویزیون ایران نبود که هیچی برای دیدن نداشته باشه و میشد چیزی رو برای سرگرمی موقت پیدا کرد.🗿😂)

~داداش یوگی، تو یه بچه به اسم تهجون نداشتی؟

✦اوخ راست میگی که، لابد جونگ کوک اونو دزدیده !!

~پس بیا با الگو برداری از تهیونگ، بریم یه درس درست حسابی به این بشر بدیم.

✦منم میرم با الگو برداری از اون مافیاها، یه ماشین مشکی آماده کنم. کارت که تموم شد بفرستش بیرون تا با ماشین بزنم مغزشو از دهنش در بیارم.

Lost memories[vkook] Where stories live. Discover now