S²_part 14: پنت هاوس

Start from the beginning
                                    

×جونگ کوک، ما برای دیدن تو اومدیم.

+من ازتون نخواستم به اینجا بیاید. الانم دیر نشده بعد از دیدن خواهرت، میتونی بری به سلامت.

هیونگا راست میگفتن، جونگ کوک واقعا عوض شده بود !

به سمت جونگ کوک رفتم و بالای سرش ایستادم. اما، اون هنوز نگاهش به کلمات کتابش بود.

-کوکی؟

توجهی به صدا زده شدن اسمش از جانب من نکرد و گاز دیگه ای به سیب قرمز توی دستش زد.

-میشه نگاهم کنی؟

همچنان بی توجه به من به کارش مشغول بود.

-جونگ کوک، ما اومدیم اینجا باهات حرف بزنیم.

+موضوعی هم برای حرف زدن دارید آقای کیم؟

از این میزان سردی تو صداش، تنم یخ کرد. اون تا حالا هیچوقت اینقدر سرد باهام حرف نزده بود…

یونگی هیونگ که دید دست و پام شل شده، سریع به سمتمون اومد.

×تو فقط به حرفامون گوش کن و بعد هر تصمیمی که خواستی بگیر.

جونگ کوک چشمای سردش رو از کتاب گرفت و به ما داد.
+چرا باید این کار رو بکنم؟

×جونگ کوک، ما خانوادتیم.

جونگ کوک پوزخندی زد و زبونش رو به پییرسینگ لبش کشید.
+خانواده؟ ببینم تعریف شما از خانواده چیه؟ اصلا یه عضو خانواده چه سهمی توی اون خانواده داره؟ اینکه هر روز تحقیر بشه؟ کتک بخوره؟ همه چیزش رو ازش بگیرن؟ با اینکه یه همسر پولدار و دو تا برادر فوق پولدار داره، مجبور بشه دنبال کار بگرده و آخرش با یه گلفروشی ساده خرج و مخارج بچش رو بده؟ تمام تهمت هایی که بهش زدن رو باور کنن و بهش پشت کنن؟ دقیقا خانواده چیه؟ ببخشید ولی من درکی از این واژه ندارم که حالا حرف شما رو متوجه بشم.

حقیقتا من و یونگی هیونگ جوابی نداشتیم بهش بدیم. اون حق داشت…

×جونگ کوک خودت رو ببین، تو تغییر کردی. ما هم تغییر کردیم. ما هیچکدوم دیگه مثل گذشته نیستیم و قرار نیست خطاهای گذشته رو تکرار کنیم.

جونگ کوک کتابش رو بست و از جاش بلند شد.
+درسته، ما مثل گذشته نیستیم و قرار نیست خطاهای گذشته رو تکرار کنیم. یکی از بزرگترین خطاهایی که من تو گذشته مرتکب شدم، موندن کنار شما بود !

جونگ کوک این رو گفت و بدون نگاهی به ما به سمت آشپزخونه رفت. من سریع دنبالش رفتم.

-جونگ کوک، ما این هفت سال همش به تو فکر میکردیم. تو برای ما خیلی ارشمندی.

جونگ کوک همونطور که مشغول ریختن قهوه برای خودش بود، گفت
+ولی من به شما فکر نمیکردم.

این رو گفت و با فنجون قهوش و یه شکلات، از آشپزخونه بیرون رفت. دوباذه پشت سرش راه افتادم.
-چرا حتی نگاهم نمیکنی؟

Lost memories[vkook] Where stories live. Discover now