Part 9: آغاز

Mulai dari awal
                                    

.
.
.

•••jungkook's pov•••

زنگ در رو زدم. جین هیونگ در رو باز کرد. مثل همیشه، یه قیافه خنثی داشت. لبخندی بهش زدم و اون سری تکون داد و بعد از جلوی در کنار رفت تا من وارد بشم.

من عاشق این خونه و خانوادم بودم. اونا تنها کسایی بودن که من داشتم. فقط گاهی حس میکردم دارن چیزایی رو ازم مخفی میکنن و بعضی وقتا هم رفتارشون خیلی عجیب میشد.

مثلا هیچوقت نباید ما مستند حیات وحش نگاه میکردیم.
(اگه یادتون باشه، افراد زیر دست اون رئیس فاکی که پنج سال جونگ کوک پیششون بود، ماسک حیوون داشتن و اعضا میترسیدن با دیدن مستند، جونگ کوک خاطراتشو به یاد بیاره)

یا اینکه، همیشه یه سری کارای مخفی میکردن، که من سر در نمی آوردم.

(استایل جونگ کوک بعد از، از دست حافظش و گذشت این یک سال، مثل موزیک ویدیوی سون هست و موهاش هم مثل همون موقع هست.)

بعد از اینکه، شام رو خوردیم. به سمت اتاق تهیونگ رفتم و بعد از در زدن، وارد اتاقش شدم.

اتاقش رو خیلی دوست داشتم، چون همیشه عطر خنک و خوش بوی تهیونگم رو میشد توش استشمام کرد. اون عطر مست کننده و آرامبخش...چرا؟ چون متعلق به کسی بود که من بیشتر از هر کس، تو این دنیا دوستش داشتم !

البته، اونم منو خیلی دوست داشت. فقط انگار بلد نبود بروز بده. آخه هیچوقت عملی نشون نمیداد. ولی خب، اکثر مواقع میگفت خیلی دوستت دارم.(زهی ای خیال باطل)

تهیونگ نگاهش رو از موبایلش گرفت و به من داد.
-چی میخوای جونگ کوکا؟
+میخوام امشب رو پیشت بخوابم.
تهیونگ پوزخندی زد.
-اگه من نخوام چی؟

کنارش روی تخت نشستم و لبخندی زدم.
+مگه میشه نخوای؟
-چرا نشه؟
+مگه من همسرت نیستم؟
-خب که چی؟
+پس من شبا پیش کی بخوابم؟
-مگه بچه ای شبا برات لالایی بخونم؟
+خودت میدونی منظورم چیه.
-من تنهایی رو ترجیح میدم، تو هم اگه فقط منو برای شبات میخوای، میتونی یه همسر دیگه انتخاب کنی.

با بهت بهش نگان کردم. این حرفا چی بود میزد؟ آهی کشیدم. من اصلا تنهایی خوابیدن رو دوست نداشتم، میترسیدم...نمیدونم از چی، ولی انگار ضمیر ناخودآگاهم میخواست منو بترسونه که اگه تهیونگ پیشم نباشه، یه نفر میاد و اذیتم میکنه...مسخره اس، نه؟

(جونگ کوک گذشته رو به یاد نمیاره و نمیدونه چرا میترسه. ولی ما که میدونیم:) )

+ته ته

-هوم؟

+تو دلت بچه نمیخواد؟

-نه

+ولی من خیلی بچه دوست دارم. میشه با رحم اجاره ای یه بچه بیاریم؟

-ببینم چیزی زدی؟

+تهیونگا، من کاملا جدی ام !!

-این فکرای مضخرف رو از ذهنت بیرون کن، کی حوصله بچه داری داره آخه؟

+من ! تو فقط قبول کن، همه کاراش با من !

-من نمیخوام. خرجشو کی بده اصلا؟

+ما که وضعمون بد نیست. میتونیم حتی ده تا رو هم خرجی بدیم، چه برسه به یکی !

تهیونگ هوفی کشید و موبایل رو بالاخره کنار گذاشت و بهم خیره شد.
-چرا من باید قبول کنم؟ میدونی چقدر دردسر داره؟ پرستاری ازش...شب بیداری هاش...گریه هاش...تازه وقتی بزرگ شه دردسرش بیشتر هم میشه ! تو حساب کار رو بکن، باید بفرستیش مدرسه، بفرستیش دانشگاه، بفرستیش سر کار، برای ازدواج کمکش کنی و مدام باید نگران همه چیزش باشی...!

+اما بچه ها خیلی شیرنن. فکرشو بکن یه بچه که ما رو ادامه بده. یه بچه که مال خودمون باشه. یکی که از همه چیز شیرین تر باشه و مدام بخواد پیش تو باشه و فقط تو رو دوست داشته باشه...بچه ها خیلی شیرین و مهربونن. نه؟

تهیونگ آهی کشید. مثل اینکه بالاخره داشت تسلیم میشد.
-باید درموردش فکر کنم. تو هم فعلا برو بخواب.

+پس قبول کردی؟

-من کی همچین حرفی زدم؟ برو بخواب تا فردا ببینم چی میشه.

+فردا کیم تهیونگ قبول میکنه.

تهیونگ بالشی به سمتم پرت کرد.
-میگم برو.

خندیدم و در جواب منم بالش رو آروم به سمتش پرت کردم.
با دیدن لبخندش، تمام درد و غمام رو فراموش کردم و بعد از اتاقش خارج شدم.

من عاشق اون مرد بودم و میخواستم یه بچه باهاش داشته باشم.



ووت؟
کامنت؟
•••1080 words•••

Lost memories[vkook] Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang