-31

31 7 13
                                    

Couple:Jay/Jungwon(Enhypen)
جونگوون هیچ وقت نفهمید از کجا، یا کی بود که همه چیز تغییر کرد. همه چیز جوری بود که انگار یک روز از خواب بیدار شده و زندگی عاشقانش به پایان رسیده و همه چیز براش انگار از زمانی شروع شد که همسرش دیگه مردی نبود که میشناخت.

شاید اون روز یک مناسبت خاص بود، تولد پسر بچه‌شون که اون روز چهار ساله میشد، اما همه روز تکرار بود از اتفاقات و روز مررگی های همیشگی.

خیلی زودتر از جی از خواب بیدار میشد و براش صبحانه درست میکرد، اتو کردن لباس هاش و بعد از خواب بیدار کردنش برای اینکه به سرکار بره. خیلی وقت پیش قبل از تولد جونگهو همه این روتین ها بامزه بود. بیدار شدن ها با بوسه بود و دوش گرفتن ها همراه شیطنت های کوچولو و حتی صبحانه هم توی جو صمیمی‌ای خورده میشد.

همه چیز برعکس الان بود. توی اون روز ها جونگوون از همسر جی به کاراکتر خدمتکار شخصیش تبدیل شده بود.

و حتی جونگهو هم توی این جو مسموم داشت از دست میرفت. پسر بچه ای که با عشق راهش رو به اون خونه باز کرد، با وجود اینکه برای اون زوج جوون و بی تجربه حتی زندگی دو نفره در کنار دیگری هم بیگانه بود اونها جونگهو رو به زندگیشون راه دادن. اوایل با اینکه سخت بود مراقبت از نوزادی که خواب شبت رو هم ازت محروم کرده اما باز هم همه چیز امروزشون شیرین تر بود.

جونگهو بعد از جونگوون به راحتی قلب جی رو تصرف کرده بود. سخت بود اما برای ذوق بچگانه جونگهو میتونست همه کاری بکنه؛ و همه چیز از همین ایده احمقانه شروع شد. جی میخواست دنیارو تصرف کنه برای دو تا پسر کوچولوش اما فراموش کرد همه دنیای جونگوون و جونگهو وجود خودش در کنار اون هاست.

خیلی زود همه چی اتفاق افتاد. تا در وقت سر کار موندن، سیگار کشیدن های وقت و بی وقت، مست کردن های گاه و بی گاه و فراموش کردن خیلی چیز ها.

اول از این شروع شد که قرار شام رو یادش رفت و کم  کم همه چیز به امروز رسید. سالگرد چهار سالگی جونگهو کوچولو، پسرک با تموم بی مهری های جی و جونگوونی که خیلی وقت بود نشونه های افسردگی درش پر رنگ شده بودن، باز هم به خوبی بزرگ شده بود.

ساعت از نیمه شب هم گذشته بود. جونگوون خونه‌ای که برای تولد جونگهو تزیین شده بود رو تمیز میکرد و در کنارش با جا به جا کردن هر چیزی اشکی میریخت. پسرکش اونقدر تنها بود که پدرش اون روهم نمیخواست و تا اون لحظه به خونه برنگشته بود. نبود جی و اینکه جونگهو دوستی رو نداشت تا توی تولدش حضور داشته باشه بیشترین فشار رو روی جونگوون گذاشته بود و اون شب نمیتونست اشک هاش رو از پسرکش پنهون کنه.

اما جونگهو بدون توجه باز هم مثل هر شب دیگه‌ای بدن کوچولوش رو مچاله کرده بود و کنار در منتظر پدرش نشسته بود. چشم هاش از خستگی روی هم میرفتن و باز به زور باز نگهشون میداشت تا جی بیاد و شاید اون روز یکم مهربون تر بود و حتی بهش کادوی تولد میداد!

اما همه چیز یک خیال بچگانه بود. بالاخره زمانی که جی برگشت درست مثل هر شب بود، بوی سیگار میداد و عصبی بود شاید حتی یکم بیشتر از هر شب؟

پشت تلفن فریاد میکشید:«مردک احمق! بهت گفتم حسابا باهم نمیخونه و تو باز همه چیزو ول کردی رفتی؟ چرا؟ چون زنت داشت میزایید؟ هیچ اهمیت فاکی‌ای نمیدم فردا خودت نامه استفات رو میذاری روی میزم!»

عصبانیتش حتی چشم هاش روهم کور کرده بود نتونست پسر بچه‌ای رو که ذوقش رو وحشت فراگرفته بود جلوی پاش ببینه و با لگد محکمی جونگهو رو به کناری پرت کرد. بخاطر صدای فریاد پسرک جونگوون با وحشت خودش رو به جلوی در رسوند.

جونگهو داشت گریه میکرد و جی هیچ اهمیتی نمیداد و هنوز فریاد میکشید. این صحنه برای جونگوون پایان همه چیز بود. اون تصمیمش رو گرفته بود.

جونگهو رو به آغوش کشید و بدون حرفی ظرف شام جی رو جایی گذاشت تا ببینه و بعد هم همونطور که پسرش رو توی آغوش خودش میفشرد به سمت اتاق پسر بچه رفت.

جونگهو حتی به تخت نرسیده هم چشم هاش بسته بود و میشد جای اشک های خشک شده صورتش رو تشخیص داد. جونگوون با دست های لرزونش چاقویی که از آشپزخونه برداشته بود رو بیرون کشید و آروم زمزمه کرد:«همه چیز دیگه تموم میشه جونگهو. بابایی تو رو نجات میده. دیگه ناراحت و تنها نیستی دیگه درد نمیکشی همه چیز تموم میشه.»

و بعد سریع با چاقو به قلب تپنده پسرش ضربه زد و جونگهو کوچولو برای همیشه چشم هاش رو بست. جونگوون که سعی داشت هق هق هاش رو کنترل کنه تا به گوش جی نرسه، بار دیگه ای چاقو رو برداشت و این بار توی قلب خودش فرو کرد و گذاشت هم خودش و فرزندش از اون زندگی و مرد بی مهری که گرفتارش بودن نجات پیدا کنند.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Oct 20, 2023 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Short stories Where stories live. Discover now