-29

52 6 0
                                    

Couple:Hongjoong/Seonghwa (Ateez)
موهای مشکی رنگش به طرز شلخته‌ای صورت زیباش رو پوشونده بود، و معلوم بود بخاطر کلافگی های بسیار خودش به جون موهاش افتاده.

پونزده ساعت گذشته، یکی از سخت ترین زمان های زندگی پارک سونگهوا بود. پارک سونگهوایی که توی پر قو بزرگ شده بود هیچ ایده‌ای نداشت که یک روز همچین اتفاقاتی رو تجربه بکنه.

بعد از حرف های کاراگاهی که مسئول پرونده بود تن خسته و بی جونش روی صندلی های سرد بیمارستان افتاده بود. نمیدونست چطور باید با این واقعیت کنار بیاد یا اصلا الان باید با زندگیش چکار بکنه فقط با چشم های سرخی که باز هم اشک ازشون جاری بود به نقطه‌ای زل زده بود.

-سونگهوا

صدای ضعیف و خسته مادرش از جایی کنار صندلی های بیمارستان تونست مرد آشفته حال رو به خودش بیاره. با چشم هاش دنبال مادرش گشت و ویلچر زن رو رو به روی خودش پیدا کرد.

-مادر

بغض هنوز هم تو صدای سونگهوا مشهود بود. ناخوداگاه مثل کودکیش سمت مادرش پر کشید، سرش رو روی پاهای زن گذاشت و راهرو های بیمارستان شاهد صدای بلند و بی پروای گریه های مظلومانه سونگهوا شدند.

دست های ضعیف مادرش به استقبال موهای زیبای پسرش رفتن و حتی باز شدن در اتاق و بیرون اومدن داماد اون خانواده با دست های دستبند زده شده و لباس بیمارستان باعث نشد سونگهوا سرش رو از روی پای مادرش برداره.

-پس این مزد دست من و جواب عشق پسرم بود کیم هونگجونگ.

صدای پوزخند هونگجونگ مثل سوهانی برای روح سونگهوا بود.

-باورم نمیشه بعد این هفت سال بالاخره میتونم از دست تو یکی خلاص بشم پیرزن.

سونگهوا با شنیدن این حرف ها با صدای کسی که تا همین دیشب دم گوشش زمزمه های عاشقانه میخوند و با بوسه هاش سونگهوارو با طعم بهشت آشنا میکرد، نتونست خودش رو کنترل کنه. با خشم از جاش بلند شد و یک راست سمت مردی رفت که نگاه توی چشماش دیگه مثل گذشته ها نبود و سیلی محکمی به صورتش کوبوند.

صورت هونگجونگ به سمت دیگه ای خم شد خون روی لبش مانع اون پوزخند شیطانی نشد.

-هوا کوچولو از کی اینقدر خشن شدی عزیزم؟ انتظارش رو نداشتم!

-دهن کثیفتو ببند کیم. هفت سال، هفت سال تمام با قلبم بازی کردی، ذره ذره وجودم رو وابسته خودت کردی، گذاشتی بهت دل ببندم و تهش جوری عاشقت بشم که از خودم حتی برای خودمم چیزی باقی نمونه. هر چی خواستی مثل احمقا گذاشتم کف دستت. پول، ماشین، خونه و حتی کارخونه‌ای که پدر و مادرم با سختی به اینجا رسوندش رو دو دستی تقدیمت کردم! هر چقدر گفتن بهم حماقت نکنم گفتم نه این عشقه، هونگجونگ همسر منه یه مهندس عالیه بذار بهش یه فرست بدم اون لایقشه. اونقدر بالا نشوندمت که حالا داری منم از بالا نگاه میکنی کیم هونگجونگ؟ چی با خودت فکر کردی نقشه کشیدی سر من، همسرت! سونگهوایی که خودت اینجور عاشق کردی کلاه میذاری؟ توی سنگدل که هر چی میخواستی من به پات میریختم پس چرا؟ چرا خواستی با این نقشه و انداختن خودت مثلا توی خطر ازم اخاذی کنی؟ چه بدی‌ای در حقت کردم که اینطوره با نقشه اومدی توی زندگیم بجز اینکه خیلی دیوونه وار عاشقت شدم؟

تمام مدت که سونگهوا با گریه دوباره فاصله‌ای نداشت و از اعماق وجودش حرف هاش بیرون میریخت، هونگجونگ بیخیال تظاهر میکرد که حواسش به ناخن هاشه و نگاهش همش به دستش بود.

-چقدر خودت رو تحویل میگیری هوا کوچولو. فکر کنم تنها گناهت بچه پولدار بودنت بود؛ اوه آره تو از بقیه خیلی احمق تر بودی. این کارمو آسون تر کرد، اما متاسفانه شانس بد من رو به اینجا کشوند.

با شنیدن این حرف ها دیگه جونی توی پاهای سونگهوا نمونده بود. این بیخیالی هونگجونگ داشت اون رو نابود میکرد.

مادر سونگهوا با دیدن اینکه پسرش چیزی تا غش کردن فاصله نداره رو به نگهبان گفت:«این بد ذات رو از اینجا ببرید!»

هونگجونگ همونطور که توسط نگهبان کشیده میشد غر زد:«ایش هنوز هم صدای این پیرزن رو اعصابم میره.»

و بالاخره هونگجونگ رفت تا زمان دادگاهش توی زندان بمونه. اون رفت و هیچ وقت هم ندید سونگهوا چطور پشت سرش روی زانو هاش افتاد و برای همیشه شکست.

Short stories Where stories live. Discover now