Part 50 (عشق)

201 36 11
                                    

Jihoon POV

بار ها به خودم گفتم مگه میشه همیشه همون چیزی که مایه خوشحالیته همزمان سرچشمه بدبختی هم باشه !

چرا هیچوقت این دو از هم جدا نیستند ?!

چرا برای من راهی جز رها کردن نبود ؟!

چرا این عذاب تحمل ناپذیر مثل یه روح شکنجه گر به پاهام غل و زنجیر شده ؟!

حتی نمیتونم با سیلی صورتم رو سرخ نگهدارم

دستم برای هر بهونه بسته ست ...

توی روزایی که بی حساب میگذره حجم حرفایی که از گوشه و کنار میشنوم تحمل رو برام سخت تر میکنه ...

دلم میخواد داد بزنم و بگم "ولی من فقط 18 سالمه ... "

این حق نیست که توی این سن همه چیز رو از دست بدم بدون هیچ توضیحی ولی کسی نیست که حتی ازش بپرسم چرا ...

این میون با تمام دردام دارم سعی میکنم بتونم نبودن کوک کنارم رو برای خودم توجیه کنم ولی کی من رو درک میکنه ؟!

و یه صدا ته مغزم داد میزنه که نباید ازش توقعی داشته باشم !

میدونم ...

میدونم اما ...

این زیادی بی رحمانه نیست ؟!

سهم من از این زندگی فقط اشک و گریه و عذابه ...

"چرا نمیاد کنارت ؟! مگه الان دیگه الفای تو نیست ؟! "

"مطمئنی دوستت داره ؟!"

"چرا اینقدر نسبت بهت سرده ؟! "

"حتما چون شبیه برادرشه انتخابش کرده ... به هر حال اونا دوقلو اند ...بیچاره ، دلم براش میسوزه ..."

"..."

صداشون توی سرم میپیچه ولی باید لبخندم رو حفظ کنم مگه نه ...؟!

حتی وقت این رو نداشتم برای کسی که بودن کنارش رو برای همیشه از دست دادم درست و حسابی گریه کنم تا بار سنگین روی قلبم رو کنار بزنم ...

و حالا با تمام وجودم از روزی میترسم که وابسته بشم ولی وقت خداحافظی برسه ...

سخت ترین قسمتش اون جاست که میدونم نمیتونم دلگیر باشم ...

نمیتونم اونقدری خودخواه باشم که ازش بخوام کنارم بمونه در حالی که میدونم دلش پیش من نیست ...

و اونقدری قوی نیستم که بتونم اشکم رو پشت پلک هام قایم کنم لبخند بزنم تا ته دلش برای رفتن نلرزه ...

از اون روز تا الان حتی یک کلمه هم با هم حرف نزدیم

شاید بهتر باشه بگم از اون لحظه به بعد دیگه کنارم ندیدمش

میخوام خودم برم پیشش ...

میخوام ولی نمیتونم ...

..........................................................

🐾Don't Blame Me 🐾Where stories live. Discover now