Part 32(شروعی دوباره)

147 45 12
                                    

Writer pov

تهیونگ با صورتی خیس از اشک و چشمانی به خون نشسته ، خوابید و ساعدش رو حفاظ سر پر دردش کرد ... به اندازه تمام سال ها خسته بود در حالی که درمانش رو میشناخت ... کسی که درد قلبش رو الانم داشت حس میکرد ... دوست داشت توی اغوش کوچیکش قایم بشه و ریتم زندگیش تپش قلبش باشه ... حالا که درمانش رو پیدا کرده بود دیگه تحمل هیچ دردی رو نداشت ...

باید میرفت ...ولی ... بهونه ای نداشت ... اوضاع اینجا هنوز هم به همون وحشتناکی قبل بود ... جدا دلش برای شب قبل تنگ شده بود... تنها شبی که بی نگرانی از فردا نوک انگشتاش خوش بختی رو لمس کرده بود ...

صدایی از بیرون اتاق شنید صدای مادرش بود ... جیمین ... تنها کلمه ای بود که گوش هاش تونست بشنوه ... به سرعت از روی تخت بلند شد و به طرف صدا رفت ... با ورودش به جمع اونها هردو ساکت شدند ... و جیمین ... اون خودش بود ... امگای عزیزش ترکش نکرده بود ... تنها چیزی که تو زاویه ی دیدش قرار داش جیمین بود ... به سمتش رفت و به اغوش کشیدش فارغ از هر کسی که امکان داشت اون رو ببینه ... چی مهم تر از این که الان اینجا بود؟

_فکر کردم رفتی...

*توقع نداشتی که تنهات بذارم؟ تا وقتی که خودت بخوای من کنارت میمونم ... میخوای پیشت بمونم ...؟!

...

چی شد ؟ پس چرا جوابش رو نمیداد ؟!بار دیگه با غمی که دوباره و دوباره توی اون روز سخت راه نفسش می بست پرسید ...

*می خوای ؟!

شاید جیمین با وجود تمام اینها نیاز داشت به یه کلمه ... تنها یه کلمه برای مطمئن شدن... گاهی هر چقدر هم که دوست داشتنت رو نشون بدی به یه کلمه نیاز داری ... یه بمون ... یه دوستت دارم ... یه چقدر خوب که هستی ... این کلمه ها وقتی میشن قوت قلب که تو لحظات سخت زندگی گفته بشن ... گاهی فقط یه کلمه از زبون کسی که دوسش داری میتونه کل روز که نه ... کل زندگیت رو بسازه ... اما انگار اینبار قرار نبود جیمین جوابش رو بگیره چون حالا جمع سه نفرشون یه مهمون جدید پیدا کرده بود که میتونست موضوع بحث رو به کل عوض کنه ...

تهیونگ جیمین رو از اغوشش بیرون کشید ... جیمین به دنبال دلیل رفتارش مسیر نگاه قفل شدش رو نگاه کرد و به منبع رسید ...با دیدن اخم های در هم تهیونگ سعی کرد ارومش کنه و جلوش رو بگیره ولی تهیونگ مثل ماهی از بین دست های جیمین سر خورد و پله ها رو پایین رفت ...

صدای خانم بیون که اروم ولی قاطع اعلام شده بود ...

^ بکهیون ... باید با هم حرف بزنیم ...

حتی زحمت نیم نگاهی هم به خودش نداد تمام تلاشش این بود که بدون لنگ زدن مسیرش رو طی کنه ... هر چند میدونست لااقل مادرش همه چیز رو میدونه ...

×باشه برای بعد ...

هنوز چند قدمی بیشتر طی نکرده بود که ...

و صدای برخورد سیلی سکوت خونه رو بهم زد ...

🐾Don't Blame Me 🐾Where stories live. Discover now