Part 35(رویایی ترین احساس ...)

164 49 28
                                    

Writer pov

" روز هاست به فکر ترک کردن او هستم ... شاید دیوانه شده ام ... به راستی که به مانند جنون است ... ترک کسی که به او امیخته ای و به درونم رخنه کرده اما به اندازه یک زندگی از من دور است ... شاید باید رهایش کنم تا او به تنهایی به جای هردومان خوشبخت شود و من اینجا بی مرز برای کسی که نمیداند رنج بکشم ... "

......................................

Sehun pov

باید با چانیول حرف میزدم ... شاید رقت انگیزی دیروزم رو میشد فراموش کرد ... باید خودم رو ثابت میکردم باید نشون میدادم که میتونه بهم تکیه کنه ... شاید هم فقط باید خودم رو به خودم ثابت میکردم ... لااقل باید تلاشم رو میکردم ... تا زمانی که مثل یه بزدل بشینم و فقط تماشا کنم قصه همینجور میمونه به همین تلخی ... باید دور شدنش رو ببینم و شاید هم از دست دادنش رو ...

.......................................

Writer pov

از طرفی دیدن شجاعت تهیونگ و نشون دادن خواستنش براش یه تلنگر محسوب میشد ... چرا که بدون هیچ ترسی پای خواسته ش ایستاده بود ... در حالی که جیمین یه پارک بود و همچنین یه تهدید ... از طرفی اگه چان به تهیونگ این اجازه رو داده بود که کنار جیمین باشه چرا به اون این اجازه رو نده ...!

البته این ها همه افکاری بود که سهون توی ذهن خودش برای راضی نگهداشتن دلش و جا نزدن دوباره میگفت ... خودش هم میدونست در مقابل تهیونگ اون شانسی نداره ... اون تمام چیزی که بود رو وابسته به خانواده چانیول میدونست ... این یکم بی حرمتی نبود که زیاده خواهی کنه و بخواد پسر اون خانواده رو هم کنار خودش داشته باشه ...؟!

با وجود همه این ها باید بالاخره یه کاری میکرد ... بخاطر لوهان ... بخاطر خودش ... باید خودشون رو از برزخ بیرون می کشید ... دیشب تا صبح افکارش همین بود و به روش های مختلف با چان توی ذهنش مکالمه رو شروع کرده بود ... اما هر چی به زمان اعترافش نزدیک تر میشد کلمه ها بیشتر توی ذهنش نامرتب و بهم ریخته میشدن ... دروغ نبود اگه میگفت میترسید ... اون از واکنش چان به شدت میترسید ... اما بالاخره دیر یا زود باید حرفش رو میزد ... چه الان چه هر روز دیگه ای ... میترسید از این که همین فاصله رو از دست بده ... میترسید از این که تنها کسایی که براش توی این دنیا باقی موندن تردش کنند ...

صدای در توجهش رو جلب کرد ... از اتاقش بیرون رفت و چانیول رو دید که داره کتش رو بیرون میاره ...

+سلام ... باید حرف بزنیم ...

بی مقدمه بیان کرده بود ... این نشون دهنده سردرگمی بیش از حدش بود ولی چهره اش چیزی رو نشون نمیداد ...

چانیول زیر لب جواب سهون رو داد ... از لحن گفتنش که جدی و امیخته از ترس و نگرانی بود ... چانیول متوجه شد که توی در اوردن کتش زیادی عجله کرده ... اخماش رو نوی هم گره زد و سری به نشانه فهمیدن برای سهون تکون داد و زود تر از خونه خارج شد ...

🐾Don't Blame Me 🐾Unde poveștirile trăiesc. Descoperă acum