Part 30(جفت حقیقی...)

243 56 8
                                    


Writer pov

صبح روز بعد رو تهیونگ با کشیده شدن موهای نرم امگاش زیر گردنش شروع کرد ... دم عمیقی از رایحه و فرمون های امگاش میتونست بهش حس زندگی و تازگی رو بده ... اونقدر که برخلاف همیشه امروز رو دوست نداشت از تختش جدا بشه ... اما خب بالاخره باید مکان امنش رو ترک میکرد ... اون بیرون هنوز هم اونقدری وحشی بود که بتونه ارامش رو ازش بگیره ...تنها فرقش با بقیه روز ها ، بودن جیمین امگای کوچولو و شیرینش بود ... میدونست هر قدر هم که خسته باشه بالاخره یه نفر هست که اغوشش برای به بغل گرفتنش همیشه باز باشه ...و بالاخره جایی برای برگشتن داره و یک نفر هست که منتظرش باشه ...

روی موهای جیمین رو بوسید و طوری که بیدارش نکنه از تخت بیرون اومد ...

...

از اتاق خارج شد و به ارومی در رو پشت سرش میبست که صدای جین که پاورچین پاورچین خودش رو به تهیونگ رسیده بود ، از پشت سرش ، باعث شد کمی توی جاش بپره ...

+اوه تهیونگ بالاخره دل کندی از تخت ... صب کن ببینم ... دونسنگ عزیزم انگار شب خوبیم داشتی ...

با حس کردن رایحه های قوی روی لباس تهیونگ توی خیال خودش فکر کرد حتما دیروز بعد از جلسه ش با اون پیرمرد یکم بیشتر مونده ... هر چند که شوکه کننده و بعید بود ولی ...

_نه جین هیونگ اونطور که فک میکنی نیست ...الانم ...

اونقدرم هیونگ خسته کننده ای نبود که بخواد بشینه پنو و اندرز بده یا اصلا دخالت کنه ... پس مثل یه غریبه رفتار کرد ... چون معتقد بود هر کسی عقل توی سرش داره و بد و خوب کارش رو خودش متوجه میشه و در ثانی اگر نیاز به نظر تو داشته باشه خودش میاد و ازت میپرسه تا تو توضیح بدی ... به هر حال این طرز فکرش بود و چه کسی اهمیت میده چی درسته یا غلظ ... اصلا معیار برای سنجیدن این دو چیه و ایا واقعا میشه چیزی رو مطلقا از هم جدا کرد؟! اگر هم بشه ، این برچسب زدن رو کار خودش نمیدونست ...

با به یاد اوردن حرف های مادرش سریع حرف تهیونگی که داشت توضیح میداد قطع کرد ... اون مدت ها بود که فقط حضور داشت ولی توجهش به افکار خودش پرت شده بود ...

+ولش کن ... بعدا هم میتونی از زیرابی رفتنات برام بگی ... فعلا باید بریم مامان گفته برا صبحونه همه دور هم جمع شن میخواد چیز مهمی بگه ... سنسورام دوباره فعال شده ... بوی دردسر میاد ...

جین سریع اینا رو گفت و به سمت اتاق های دیگه رفت ... تهیونگ نگاهی به اتاق خودش کرد و لعنتی فرستاد به شانسش ... هنوز اوقات خوشش شروع نشده قرار بود تلخ بشه... شاید بهتر بود معرفی جیمین رو میگذاشت برای بعد از صبحانه اجباری ...

.....

حالا طبق معمول هر دردسر دور یه میز برای صرف یه غذای در نهایت سمی و کشنده کنار هم نشسته بودند ... همیشه این طور موقع ها هوا رو سم میگرفت و غذا میشد زهری که با پایین رفتنش کل لوله گوارش رو میسوزوند ...

🐾Don't Blame Me 🐾Kde žijí příběhy. Začni objevovat