Part 42(یک قول قدیمی)

146 42 9
                                    

از این که کامنت نمیذارید جدا خسته ام
من به عهداتی که نسبت به شما دارم عمل میکنم کاش شما هم کمی برای وقت و انگیزه من ارزش قائل بشید ...
.......... ...........

Writer pov

یک هفته بعد ...

قلمرو مرکزی ...

از زمانی که الفاشون به قلمرو برگشته بود دوباره میشد توی چشم هاشون برق زندگی رو دید ...

روز اولی که برگشتند تقریبا میشد گفت که قلمروشون رو نمیشناختن ... انگار گرد و غباری رو دل هاشون نشسته بود ... بتا هایی که از مرز ها مراقب میکردند چهره هاشون عبوس و خسته بود ... حتی حوصله حرف زدن با هم رو نداشتن ... مردمی که توی شهر بودن انگار فقط تلاششون این بود که زنده بمونن چون مجبورن ... دیگه صدای بچه ها توی کوچه خیابون شنیده نمیشد ... حتی کنار رودخونه ی تو دهکده هم جمع نمیشدند ... کسی انگار بهانه ای برای شادی نداشت ... دیگه خبری از جمع شبانه شون کنار اتیش و رقص و شادی و شکار نبود ... مردم اون جا اصلا شبیه مردم قلمرویی نبودند که قبل از رفتن جاشون گذاشته بود ...

صمیمی ترین و گرم ترین مردم تبدیل به چیزی شده بودن که قرار نبود هرگز اتفاق بیفته ...

سرد و خسته ...

محکوم به زندگی ...

بدون هدف ...

پر از حس رها شدن ...

باسایه ای از مرگ ...

بدون ترس ...

چانیول با دیدن این وضعیت فهمید که مردمش فقط و فقط به بودنش نیاز داشتند ... وقتی که اون همراهشون بود حتی از حمله های شبانه و بی خبر قلمرو شمالی نمیترسیدند ...

هیچ وقت یادشون نمیرفت که به هر بهانه ای شادی کنن ...

حتی در کنارش فقط با اعتماد به اون از غم بزرگ از دست دادن ملکه پارک کنار اومدن _زمانی که همه برای دموکراسی متحد شده بودند اون ها ترجیح دادن به ملکه شون اعتماد کنند _ولی حالا ... این وضعیت خیلی دور از انصاف بود ...

چان برگشته بود ... ابتدا وقتی افراد مرز رو برای این که خبر برگشتش رو به مردم برسونه فرستاده بود ... باورش نمیشد که مردم فکر کنن اون مرد سراب دیده و از توهم های شبانه و بی خوابی هاش بوده ...

زمانی که به پایتخت رسید ... همه از دیدن برگشتشون اشک توی چشماشون حلقه زده بود ... مخصوصا مشاور مادرش که به سرعت سمتشون اومد و در اغوش کشیدشون ...

شب همون روز همه خانواده با هم به حالت گرگشون تبدیل شدن و به بلند ترین کوه رفتند _جایی که از سال ها پیش مکان حضور پادشاه ها برای مردم بود_و هماهنگ باهم زوزه کشیدند ...

مردم تک به تک باشنیدن زوزه ی نافذ گرگ الفای رهبر از خونه هاشون بیرون میومدن و با شادی زوزه میکشیدند و اینجوری مهر تاییدی به شنیدن خبر و حضور اون ها میزندن ...

🐾Don't Blame Me 🐾Where stories live. Discover now