•10•

1K 280 270
                                    

لب هاش وقتی بی حس شده و دیگه اشکی از بین صورت هاشون نمی چکید،  از لب های شیرینش دل کند و کمی لب هاشون رو ازهم فاصله داد، با نفس نفس حاصل از کم آوردن نفس، پیشانیش رو به پیشانی مرد تکیه داد

×: رفع نمیشه..

مرد مقابل صدای بمی از ته حلقش به منظور تایید تولید کرد و بینیش رو به بینیش کشید

+: نه .. رفع نمیشه

دلتنگی رو میگفتن که رفع نمیشد. کمر مرد با لباس های نارنجی رنگ زندان گرفت و سعی کرد محکم تر بغلش کنه
لب هاش رو روی گونه اش گذاشت و آرام سمت گوشش لیز داد
لاله ی گوشش رو نرم مکید و سمت گردنش حرکت کرد
جونگین کمی فاصله گرفت و سمت میز فلزی وسط اتاق رفت

+: میخوام تکیه بدم. ایستادن برام سخته.

توضیح داد و وقتی روی میز تکیه داد، سهون بین پاهاش قرار گرفت و دستی لای موهاش فرو برد

×: موهات دارن بلند میشن..

نگاهش دنبال تارهای سفید رنگ بین تارهای خرمایی رنگ مرد، می گشت. جمله ی "چقدر موهات سفید شدن" رو لحظه ی آخر تغییر داده بود.

سرش به سینه ی سهون تکیه داد، اشکالی نداشت اگه برای دقایقی ضعیف میشد. مگه نه؟

+: خستم هون.. خیلی خسته.

محکم تر توی آغوشش گرفتش
+: احتیاج داشتم بهش، میدونی؟ به این..

دست هاش از کمر سهون، سمت بازوهاش بالا اومد. لحنش خسته و حتی کمی سرزنش آمیز بود

+: به ما.. به تو..! این دو سال، خیلی سخت گذشت. نه میتونستم خودم ببخشم نه میتونستم تحملش کنم..

سرش کمی بلند کرد تا توی چشم های گربه ایش نگاه کنه

+: اما تو جام تصمیم گیری کردی. بهش احتیاج داشتم حتی اگه نمیخواستمش و براش آماده نبودم..

صورت سهون رو گرفت و جلو کشید تا بوسه ای روی لب هاش بذاره. سهون بود که اجازه ی جدا کردن لب هاش رو نداد و بوسه رو عمیق کرد
به پشت موهاش چنگی زد و اجازه داد بوسیده بشه. جان زیادی برای پاسخ به بوسه ها، نداشت.
سهون میدید،
بی جون و حال بودنش، غمِ توی چشم های قهوه ای رنگی که بخاطر گریه های چند لحظه ی پیش قرمزه، بغض ِ پشت حرف هاش
و همه ی اینها سنگی بود که روحش رو خراش میداد و خون ریزی میکرد

×: متاسفم. برای همه ی اینها

روی لب هاش زمزمه کرد. بغض تیز توی گلوش رو قورت داد، الان وقتِ قوی بودنش بود، باید اجازه ی تکیه دادن رو به مرد رو به روش میداد

×: خیلی متاسفم که مجبوری همه اینهارو تحمل کنی. اما برای عاشقت شدن، متاسف نیستم. هرکاری که کردم دلیلش عاشق بودنم بود. میدونی که خودت..

بوسه هاش پراکنده روی گونه ها، فک و گردنش مینشست
×: من هیچ کاری رو درست حسابی انجام نمیدم. عاشقی از همه بدتر ..

chocolate and iceWhere stories live. Discover now