part 52

1.8K 455 361
                                    

مرد زخمی خودش روی زمین به سمتش کشید و با دست های خونیش به پاش آویزان شد
-: نه.. خواهش میکنم.. اشتباه کردم...

سعی کرد با تکون دادن پاش مرد رو دور کنه و اسلحه ی توی دستش محکم تر گرفت
+: برو کنار لعنتی

-: نه نه.. توروخدا..رحم کن

مرد قدبلند کنارش نزدیک تر بهش ایستاد
+: بزن جونگین.. معطل نکن.
پایه اسلحه رو تو دستش فشار داد، نفسش حبس شد و انگشتش روی ماشه قراره گرفت..
چند ثانیه طولانی خیره شدن توی چشم های ترسیده ی مردی که به پاش چسبیده بود
چشم هاش بسته شد، لعنتی زیر لب گفت و با لگدی که به مرد زد، کنار پرتش کرد.
-: فاک....!!!

داد زد و با پرت کردن اسلحه جلوی پاهای کریس، سمت در خروج اون سوله ی لعنتی حرکت کرد.
صدای فریاد باباش متوقفش کرد
_: فکر کردی کدوم گوری داری میری؟ این احمق بدون توجه به حرف ما از انبار دزدی میکرده! میفهمی؟ باید بمیره..

سمتش چشم غره رفت
-: بدرک! اگه میخوای بکشیش خودت بکشش من نمیتونم! نمیتونم لعنتی..

داد زد و بدون توجه به نگاه بقیه از در سوله خارج شد.
............

نمیتونست آدم بکشه..
بزرگ ترین ضعفش بود. برای کسی مثل اون توی اون محیط؛ خیلی ضعف بدی به حساب میومد. اینطوری نمیتونست جانشین پدرش بشه و این رو همه میدونستن.
و من کم کم داشتم میفهمیدم که اینا اداهاش نیست اون واقعا با باباش فرق میکرد و البته.. این به نفع من نبود.
حالا که من مشاور جونگین شده بودم لازم بود که جونگین جانشین پدرش بشه تا دست من باز بشه؛ برای گرفتن مدارک درست حسابی.. جونگین باید لیدر کد میشد.
برای همین هم همه سعیم میکردم تا ازین پسربچه ی سوسول مهربون یه مرد خشن وحشی که مناسب کارش باشه بسازم.
سخت بود اما شدنی..
.....................................................
.......................................

نفسش به سختی از قفسه ی سینه اش خارج میشد؛ مثل وقت هایی که بیش از حد دویده باشه و سینه اش برای بلعیدن هوا به خس خس افتاده باشه. مشتی آب به صورتش پاشید و ریشه ی موهاش چنگ زد.
حالت تهوع داشت و دستش لرزش گرفته بود. قرصاش کجا بودن؟
لعنتی فرستاد و از سرویس بهداشتی خارج شد، سروصدای مهمونی سردردش بیشتر میکرد، توی جیب هاش دنبال قرص هاش میگشت و سعی داشت همزمان راهش سمت راه پله ها پیدا کنه که دست های آشنایی دور کمرش پیچیده شد
+: جونگین، حالت چطوره؟

ایستاد و نفس عمیقی کشید، با لبخند محوی توی بغل آشناش چرخید
-: قرصام دست تو نیست لو؟ پیداشون نمیکنم.

چشم های درشتش غمگین شدن
+: اون لعنتیارو میخوای چیکار؟

ازش جدا شد و دستی بین موهاش کشید: حالم خوب نیست.. فقط یچیزی میخوام این سردرد لعنتی ولم کنه.

لبخند غمگینی روی لبای قرمز رنگش نقش بست؛ دست هاش دور گردنش حلقه کرد و جلو کشیدش
+: من میدونم تو چی لازم داری.. یه حمام آب سرد دوتایی

chocolate and iceWhere stories live. Discover now