part 51

1.7K 486 267
                                    

تولد ۶ سالگیم، هدیه یه هفت تیر چوبی گرفتم. خیلی ظریف و زیبا ساخته شده بود، بابا میگفت از یکی از ماموریت هاش آورده؛ از همون موقع تمام بازی هام خلاصه شده بود به تیراندازی و نقش پلیس بازی کردن. ۷ سالم بود که مامان مریض شد، خیلی زود ترکمون کرد و من موندم و روزهایی که خیلی وقت ها توی نبودن پدرم و توی خانواده ی جانگ، رفیق صمیمی پدرم، میگذشت.
اولین تیراندازی واقعیم رو وقتی ۱۲ سالم بود داشتم، یه گراز رو شکار کردم تنهایی. بابا همیشه از استعداد فوق العادم توی تیراندازی میگفت و بهش افتخار میکرد.
اینطوری بود که وقتی ۱۷ سالم بود وارد کالج نظامی شدم.
به مرور فهمیدم که بابا از فرمانده های عملیات های خاص اداره ی جنایات و مبارزه با مواد مخدره.
همون موقع ها بود که از مافیای بزرگ قاچاق و مواد مخدر داشتن داشتن سردرمیوردن. اون سالها درگیری های خیابونی خیلی شدید شده بود. بابا داشت به شرکت های هرمی که پشت این مافیا بودن میرسید که چندتا از نماینده های کنگره، جلوش گرفتن.
از تمام تحقیقات بیشتر جلوگیری شد و برای حدود ۳ سال تا من فارغ التحصیل بشم و توی اداره ی بابا مشغول بشم هیچ کاری در رابطه با کنترل مافیای شرکت هایی که هر روز بزرگ تر میشدن نمیتونستن انجام بدن.
ورود من دقیقا مصادف شد با زدن یه دپارتمان جدید توی اداره زیر نظر بابا که فقط و فقط تحت نظر رئیس جمهور بود.
این دپارتمان هدفش بیشتر تربیت نیروهای خاص برای عملیات های خاص بود. برای اینکه میخواستن به این مافیای عظیم پشت پرده که حتی رئیس جمهورم حریفشون نبود نفوذ کنن.
و من جزو اولین ها بودم که وارد این نوع آموزش خاص شدم. عملیات هایی که احتیاج به نفوذ از داخل دارن جزو سخت ترینان.. اون ۲ سال آموزش فشرده واقعا سخت ترین روزهایی بودن که من داشتم.
حتی تمرین های روان شناسی برای مواقعی که مست یا چت میشدیم هم وجود داشت..
که چطور وقتی یه اسم جدید میگیری و یه شخصیت دیگه ای گرفتی حتی تو مستی هم باید بدونی که اون موقع کدوم شخصیتت رو داری بازی میکنی!!
این بین عملیات فرعی توی زیرگروه های کوچیک تر هم انجام میدادیم تا مسئولای دیگه به عملکرد مشکوک نشن و خط اصلی گم بشه.
توی یکی از ماموریت هام تیر خوردم و اونجا بود که باهاش آشنا شدم.
......................

روی تخت کمی خودش بالا کشید و نگاهش به بازوی خونیش افتاد.
بدوبیراهی گفت و به اطراف نگاه کرد، لعنت بهش توی یه بیمارستان کوفتی بود اما هنوز کسی بهش سرنزده بود؟
صداش بالا برد:  هی.. چرا هیچ کس نمیاد اینجا؟ کدوم گوری هستین پس دکترای بدرنخور..

غر زد و گاز استریلی که توی آمبولانس روی بازوش گذاشته بودن کمی برداشت تا نگاهی به زخمش بندازه.
-: پس اسن پزشکای مفت خور کدوم گوری..

وسط غرغر کردناش پرده ی دور تخت کنار زده شد و دختر جوانی جلوش ظاهر شد.
-: خب خب، اینجا چی داریم؟

تا خواست نگاهی به وضعیت عمومی مریض بندازه، مرد روی تخت بهش اخم کرد
+: شوخی میکنین با من؟ بعد از نیم ساعت همینطوری ول بودن به امان خدا تورو فرستادن بالا سر من؟ یه دختربچه؟

chocolate and iceDonde viven las historias. Descúbrelo ahora