•8•

972 286 298
                                    

نیم نگاه دیگه ای به پسری که از صبح از فاصله ی پنج قدمیش دورتر نشده بود انداخت و سعی کرد با نفس عمیقی، عصبانیتش رو درخودش نگه داره.
ظرف ناهارش رو برداشت و سمت میز همیشگی‌اش راه افتاد.
فقط یک دقیقه و ۱۳ ثانیه طول کشید تا ظرف غذای پسر روی انتهایی ترین بخش میزی که جونگین روش نشسته بود، قرار بگیره‌.
نگاهش با آرامش روی پسر قرار گرفت.
با اون صورت ورم کرده و کبود؛ لبخند خجولی بهش تحویل داد
-: میتونم اینجا بشینم؟

منتظر جوابش نموند و با نیم نگاهی به اطراف روی صندلی جا گرفت
بی حرف نگاهش ادامه داد و پسر سعی کرد توضیح بیشتری بده
-: اگه ازت دور بشم من رو میکشن.

+: فکر میکنی برام مهمه؟
درحالی که مشغول خوردن غذاش شده بود، زمزمه کرد. به تکرار اتفاقات روزمره ی زندگیش عادت کرده بود و این باعث میشد تحمل پسری که برخلاف عادت های دو سال قبلی، روند تکراریِ زندان رو براش مختل میکرد، بسیار سخت باشه.
از لحظه ی ورودش به زندان خیلی واضح نشان داده بود که هیچ شخصی رو در نزدیکیش نمیپذیره. چه طرفدارش باشن و علاقه به نوچه شدن داشته باشن، چه قصد تخریب برای بالاکشیدن خودشون و یا انتقام داشته باشن.

-: خودت نجاتم دادی حالام باید خودت من رو گردن بگیری.

لحن بچه‌گونه اما تخسش لحظه ای باعث مکثش شد. قلبش حتی با کوچک ترین نشانه ای از گربه ی تخسی که مدت ها بود ندیده بودش، مچاله میشد.
چنگش به چنگالش محکم تر شد و لقمه ای که حالا مزه ی زهر گرفته بود با زحمت قورت داد.
انگشت اشاره اش رو به سمتی نشانه رفت
+: نجات دادنت؟ اون تتوکار جای هزینه ی کارش خواست. برو به همون بگو مراقبت باشه من.. پرستار بچه نیستم.

با آرامشِ ظاهری مثل وقت هایی که ته او؛ ازش توضیحات اضافی رو برای بار پانزدهم میپرسید و اون مجبور به توضیح دادن میشد، به پسر توضیح داد.
نگاه پسر سمتی که انگشت اشاره ی مرد همزمان با در دست داشتن قاشق درحال اشاره بود، چرخید
محتویات دهنش قورت داد و کمی جمع تر نشست
-: پیش اون نمیتونم برم..

خیلی آرام زمزمه کرد. نگاهش غمگین و ترسیده بنظر می رسید یا این توهم جونگین بود؟
اصلا به چه دلیل نفرین شده ای تغییر نگاه پسر متوجه شده بود؟ به خودش تشری زد و سینی غذاش از روی میز برداشت.
+: دیگه. دنبالم. راه. نمیوفتی. تکرارش نمیکنم

کلمه به کلمه و با تاکید گفت و سمت مخالف چرخید. مثل وقت هایی که ته او رو توبیخ میکرد و میخواست که حرفش اثر گذار باشه. با یاداوری چشم های درشت پسرش وقتی که دراون لحظات نگاهش میکرد، لبخندی روی لب هاش نشست. لبخندی که درد عجیبی رو به تمام بدنش منتقل کرد.
دلتنگی؟
دردی که حالا آشنای روح و بدنش شده بود.
.......................

تهدیدش اثر کرده و چند ساعتی میشد که پسر نزدیکش نیومده بود. حتی در زاویه دیدش هم قرار نمیگرفت.

chocolate and iceWhere stories live. Discover now