-𝑷𝒂𝒓𝒕 30-

2.1K 239 54
                                    

بای سردرد بدی از خواب بیدار شدم...
سریع نگاهی به خودم انداختم که لباس تنم بود...
توی اتاق رو نگاهی انداختم که اتاق خودمون بود..
آهه پسس اتفاقی نیوفتاده..
(نویسنده کرمو:برادرم حامله هم شدی)
میخواستم سمت دست شویی برم که کمرم گرفت...
آهییییی نکنه از پله چیزی افتادم؟!!!
دوباره تلاش کردم بلند شم که پایین تنم درد گرفت...
آهی فاک,دادم؟!!!
نکنه تهیونگ نبوده؟!!!
دور اتاق رو نگاه کردم ولی تهیونگ نبود...
توی ذهنم صداش زدم
+ته آه تهیونگ کجایی؟!
-اتفاقی افتاده؟!!!حالت خوبه؟!!
+ته ما دیشب کاری کردیم؟!!!
ازونجا که تهیونگ ژن کرم ریختن نویسنده رو به ارث برده گفت:
-نه من دیشب پیشت نبودم چطور چیزی شده؟!
جونگ کوک نزدیک بود سکته کنم...
+ن-نهه خوبمم...
-کوک اگه چیزی شده بگو...
-ن-نههه خوبم...
دیگه نه صدای تهیونگ اومد نه جونگ کوک...
کوکی سمت دست شوی لنگ لنگ رفت و داشت بغضش میگرفت...
که حالت تهوع بدی اومد سمتش و هرچی خورده بود رو بالا اورد...
عای ننه...حاملم؟!!!!!
وای من که قدرت دارما خاک تو سرم:/
یکم گذشته رو نگا بکنم ببینم کدوم کونیه؟!!
تهیونگ داشت پاره میشد...
چرا؟!
چون کوکی دیواره ذهنش رو بالا نکشیده بود...
عای فاااککک تهیونننگگگ بودههههه...چرا دروغ بگم گفت کثافتتتت دستم بهش نرسه نزدیک بود از ترس بچم بیوفته...
وات د فاک جونگ کوک سسشعر نگووو بچه بچه...
دوباره حالت تهوع بهش دست داد و بالا آورد...
بعد به من میگ قانونام گگگگ گگگگ خودش دروغ میگههه گگگ گگگ(میم معروف گگگ)
-آخه بیبی خواستم یکم اذیتت بکنم...
صدا از پشت جونگ کوک اومد و جونگ کوک اصلا انتظار نداشت تهیونگ بیاد پیشش ترسید و نزدیک بود لیز بخوره که تهیونگ گرفتش...
+یا عیسا مسیح چرا منو میترسوووونی؟!!
-ببخشید بیبی های من
+وات د فاک برو بیبی های من چیه؟!کسسی دیگه اینجاست؟!!!
-اوهوم بیبی اولم تو هلوعع بیبی دومم اون هندونه داخل شکم نرمت!!
(میم جونگ شوک رو بیاد بیاورید)
+آها احیانن دارو چیزی نخوردی روی سلامتت شک کردم!!
-من حتی راحیه خوشبوشو حس میکنما^^
+بیا برو من گشنمهههه...
-همه پایین دارن صبحونه میخورن گفتم بیام دنبالت...
آههه باشه بزار آماده بشممم.....
..........
همشون داشتن صبحونه میخوردن که چندبار حال کوکیمون بد میشد...
ازونجا که جین هیونگ درمانگر بود رفت حال کوکیو چک کنه^^
و تهیونگ لبخند ریزی روی لباش بود...
نام:اوووهه چیشد رییس خوناشاما ملقب به خشن دارع ریز میخنده؟!
بعد یک چشمک زد که توجه یونگی بهش جلب شد...
یونگ: زده بفاکش داده بلاخره...
ته:کصشعر نگو خودت انگار کم جفتت رو بفاک نمیدی بعد با ی ایخ اوخ جییمین لبخند لثه ایی میزنی!!!
یونگ:آقا من انکار نکردم تو واسه چی این لبخند رو میزنی؟!
ته:کوک حاملست...
هوسوک:وات د هل!!!!!
جین که بعد از معاینه گفت:چیزیش نیست چرا حالش بد میشه؟!!
جیمین کنار جونگ کوک بود و دستاش رو گرفته بود...
جیمین نگران داداشش بود^^
نامجون:جین پایین شکمش هم معاینه کن:))
بعد لبخندی زد...
جونگ کوک داشت از خجالت آب میشد و همه از راحیش لبخندی زدن...
جین:صبر کن...
جین سمت جونگ کوک رفت و دستاش رو روی شکم کوکی گذاشت...
جین:واای وااااایییی کوکی تو دیشب دادییی؟؟؟؟
همه داشتن از خنده میترکیدن که جونگ کوک موهای جین رو گرفت....
کوکی:دستمممم بهتتتت نرسسههههععه!!!
جین:عاااییی وحشی حالا که اینطوره نمیگم بچت دختره یا پسرررر
یهو دستای جونگ کوک از لای موهای جین افتاد و همینطوری نگاه جین میکرد...
جونگ کوک: چی گفتی؟!!!!من حاملم!!!
جین:تبریک به تو و بدبخت به حال بچت که مامانی مثل تو داره..
(میم جونگ شوک)
کوک:بچمم...دختره یا پسر؟!!!
جین:نمیگمم...(زبون درآورد و فرار کرد)
جونگ کوک بلند شد و خواست دنبال جین بدوعههه ک دستای تهیونگ دور کمرش رو گرفت...
ته:خودم بعدن ازش میپرسم...مثلا نباید بدویی ها!!!برو صبحونت رو کامل بخور بیبی^^
جونگ کوک از شدت این حس خوب ضعف کرد...
هضم اینکه داره با تهیونگ بچه دار میشه خیلی شیرین بود:)
اما کاشکی سرنوشت حسود نبود:)
و این اتفاق هارو براشون رقم نمی‌زد:)

𝑺𝒕𝒐𝒏𝒆 𝑶𝒇 𝒀𝒐𝒖𝒓 𝑷𝒐𝒘𝒆𝒓Where stories live. Discover now