-𝑷𝒂𝒓𝒕 1-

5.2K 501 36
                                    

هوای خیلی سردی می‌وزید.
باد شاخه های تمامی درختان را تکان میداد.
18 سال است که جنگ تمام نشده بود، و همه‌ی مردم از ترس کمتر بچه بدنیا میاوردند طوری که جمعیت بسیار پایین اومده بود...
در این میان خانواده جئون بصورت بسیار ناگهانی دارای یک فرزند پسر شدند و با بدنیا آمدن پسرک مادر در آغوش همسرش چشم از دنیا بست...

خانواده‌ جئون_پدر کوکی

با گرفتن بچه کوچیک در آغوش گرمش ناخودآگاه چشمانش را بست و گذاشت اشک چشمانش را خیس کند اما ناگهان با دستای کوچیک یک شخص گونه اش را نوازش میکرد و با چشمان چهار رنگ او را به وحشت انداخت..
آبی،قرمز،سفید،سبز
نگاهی به همسرش که چشمانش را بسته بود انداخت و گف:
امیلی من ببین فرزند زیبای ما یک برگزیده است او همانند تو بسیار زیباست و اخم جای صورتش را گرفت و ادامه داد...
اما نمیگذارم دست هیچکس به او برسد [نمی‌گذارم]
اما با صدای بلند پدر بچه به گریه افتاد و چشمانش دیگر چهار رنگ نبود بلکه به رنگ قهوه‌ای بسیار زیبایی درامد پدر هول کرد و بچه را به آغوش خود سفت چسباند و ادامه داد:
نگران نباش عزیزم اسمت را با مادرت انتخاب کردم که اگر فرزندمان پسر شد اسمش را جئون جانگ کوک بگذاریم و با بغضی که در ته گلویش بود گونه پسرک را بوسید و به خانواده پارک نگاه کرد انها نیز امروز یک فرزند پسر بدنیا آورده بودند او نیز همانند پسرش مادرش را از دست داده بود اما ناگهان با صدای بسیار بزرگ در تمامی روستا و دهکده ها بلند شد..
(افسانه می‌گوید ممکن است امروز آواتار بدنیا بیاید هرکس فرزندی بدنیا بیاورد و خبر ندهد با بدترین حالت او را مجازات خواهیم کرد.)
ترس تمام وجودم را در برگرفته بود خانواده پارک بچه خود را معرفی کردند بخاطر اینکه میدانستند او آواتار نیست اما من باید جانگ کوکیم را مخفی میکردم دور از هرکسی و تنها خانواده پارک درمورد جانگ کوکی میدانستند اما چیزی نمیگفتند پس تنها راه حل پنهان کردن شخصیت پسر عزیزم بود....

هیجده سال بعد(جونگ کوک)

جیمین:جونگ کوکگگییییی عجلههه کننن دیرررر میشهههه
کوکی: جیییییممیینن اون صداتو ببند میخام بخوابممم
جیمین: امروز روز اول مدرست اونوقت میخای بخوابییی؟؟؟ همینطور که به طبقه پایین میرفت با صدایی بلند گفت:
آقای جئوووووونننننن پسرتون مدرسه نمیانننننن
کوکی: با عجله از خواب بیدار شدم میدونستم پدرم روی این مسئله بسیارر حساسه، خدا لعنتت کنه جیمین.
به سمت دستشویی رفت و صورتش را شست و لنز هایی که همیشه می‌گذاشت را روی چشمانش گذاشت پدرش نمی‌گذاشت کسی از چشم های چهار رنگش خبر داشته باشند و جونگ کوک این را به هیچکس جز جیمین نگفته بود. یاد داشت در کودکی بخاطر اینکه اسباب‌بازیش را بچه های محل شکانده بودند بسیار عصبانی شده بود و هر لحظه ممکن بود چشمان آتشی اش درخشان شود اما جیمین ب موقعه رسیده بود.

𝑺𝒕𝒐𝒏𝒆 𝑶𝒇 𝒀𝒐𝒖𝒓 𝑷𝒐𝒘𝒆𝒓Место, где живут истории. Откройте их для себя