-𝑷𝒂𝒓𝒕 6-

2.9K 370 29
                                    

Jungkook

نمیتونستم باور کنم این همون شخصیه که تا اسمش رو می‌شنیدم کل بدنم رو لرز میگرفت..وحالا؟؟....با ی پوزخند جلوم نشسته و با چشمای شیطانیش منو نگاه میکنه...
و اونوقت من چی؟! حوله آبی کوتاهی که فقط پایین تنم رو پوشونده و بالا تنه و رون پامو کامل برای این آلفای خوناشام به نمایش گذاشته...
عالی شد جئون جونگ کوک به فاک رفتی....

Jimin

اروم چشم هامو باز کردم خوشبویی خاصی کل اتاق رو گرفته بود عطر مورد علاقم لبخندی روی لب هام میاورد... حس نرمی زیرم و خنکی بالشت حس خوبی بهم میداد ولی اون حس اصلی رو نتونستم درک کنم این حس (برگاممم نوشتم کس خوب)خوب چیبود؟؟چیبود که نمیتونست پیداش کنه؟؟
حلقه شدن دستی دور کمرش اونو از رویا بیرون کشید..آروم چشم هاشو باز کرد و به پشت خودش چرخید با دیدن شخصی که بغلش کرده نفسش برید این..اینن..جفت.ش بود؟؟
خدای من تونسته بود جفتش رو پیدا کنه؟؟
خوشحالی رو میتونست راحت درون خودش حس کنه..با کمی استرس دست هاشو داخل موهای ابریشمی جفتش برد..ینی‌ اسمش چیه؟؟صورت قندیش دل کوچیک جیمین رو ضعف میبرد...جفتش بدون اینکه کاری کنه دل جیمین رو برده بود دست هاشو به آرومی از داخل موهای جفتش دراورد که با شنید صدای شخص رو به روش نفسش رو حبس کرد...دستت هاتو برگردون و کمتر تکون بخور... یونگی هیچوقت دوست نداشت کسی دست به موهاش بزنه ولی آرامشی که این جونور بهش میداد چیز دیگ ایی بود... با حس نکردن دستی داخل موهاش نقی زد و آروم چشماش رو باز کرد... اوه جفتش ارور داده بود....سعی کرد بحث رو باهاش باز کنه...
اسمم یونگیه شوگا صدام میزنن تو اسمت چیه پشمکی.. جیمین از لقبی که گرفته بود لبخند بزرگی زد [یونگی] چ اسم قشنگی...چیمیشه همینطوری این آلفا داره با خوش زبان بودن دلمو میبرع من دلشو نبرم؟؟؟(هیچکس نمیتونست بفهمه که این موجود کیوت چه شیطونی میتونه باشه جز کوکیش)
یونگ اسم من جیمینه میتونی جیم جیم یا جیمینی صدام کنی...

Jungkook

از شوک درومدم و دیدم که میخاد بلند شه به سمتم بیاد..
باید فرض باشم(فرز؟؟) سریع سمت حموم رفتم و میخاستم درو قفل کنم که یک جفت کفش جلو کارم رو گرفت و درو کامل باز کرد.....
بان بان کوچولو فکر کرده می‌تونه از دست آقا ببره فرار کنه؟؟خرگوش کوچولوی ما کند تر اونیه که فکرشو میکردم....همینطوری که حرفاش رو میزد آروم آروم نزدیکم میشد...تا وقتی که به دیوار خیس حموم برخورد کردم و از شدت ترس و استرس حوله‌ایی که به زور نگه داشتم افتاد.. داخل ذهنم به زمین زمان و آوتار هرچی قدرته و اون دریاچه کوفتی فوش دادم....سریع خواستم حوله رو بردارم که دستای تهیونگ منو گرفت و خودشو بهم چسبوند...
جونگ کوکی نمیخاد درمورد خودش یکم حرف بزنه؟؟ما هنوز گفت گوی ساده هم نداشتیم...سعی کرد چهرش رو گرفته نشون بده و نیشخندش رو نشون نده...
(این همه حجم کیوتی رو چطوری تونسته بود پیدا کنه اونم شخصی که تا اسمش برده میشه کل بدنش می‌لرزه؟)جونگ کوک مست رایحه تهیونگ شده بود و لخت بودنش رو کامل فراموش کرده بود نگاهشو به جفتش داد چشمای کشیده صورت شیری رنگش...نگاهش به لباش داد و لحظه‌ایی با خودش فکر کرد...بنظرم مزه توت بده..میوه مورد علاقش...تهیونگ نگاه های جفتش رو کامل حس میکرد و گذاشت کاملا از جفتش سیر بشه..تهیونگ آروم توی گردن کوکی خم شد و با صدای بمش سوالشو دوبارع پرسید..چیشد بانی نمیخای جواب بدی؟؟
چمیشد یکم کوکیشو اذیت کنه؟؟؟ آروم نفس هاشو توی گردنش‌ پخش کرد و راحیه امگاشو بو میکشید مک آرومی به گردنش زد..طعم هلو...گردن سفید کوکی طعم هلو میداد... دوباره دوباره دوبارع میک زد و ناله های بانیش رو شنید..
اسمم رو میدونی وقتی به دنیا اومد.م..آه..مادرم فوت کرد بعد.از..ا.ون با پدرم زنند.گی میکرد..دم..آهه.. هیچوقت درمورد قدرتم خبری نداشتم..وپ.درم نمیزاشت کسی از چشم هامم خبری دا..شته باشه..پس ..برام لنز خرید..تهیونگ همینطوری گردنش رو لیس میزد به حرفای بانیش گوش میداد..به سختی از گردنش بیرون اومد و به بانیش گفت...پس پدرت میدونست آواتاری و از همه مخفی کرده...اومدم بهت بگم کلاسات از فردا شروع میشه باید کاملا آموزش ببینی..میدونی آوتاری و باید کاملا آموزش بیببنی..به پدرت و پدر جیمین خبر رسوندم که پیش ما هستین.. کوکی باید تمام تلاشت رو بزاری تاهرچه زودتر موفق بشی...کلاس خاک با شوگاعه..باد با هوسوک..آتش هم من...فلن برای قدرت آب شخص خاصی برای آموزش نداریم..تو باید تمام تلاشت رو بزاری درسته جونگ کوک؟؟
کوکی با شوک به همه حرفای تهیونگ گوش میداد اون آواتار بود و مسئولیت بزرگی داشت..دوباره به چشمای تهیونگ خیره شد و گفت..بعد اینکه با قدرت ها آشنایی کامل رو یاد گرفتم اونوقت باید چکار کنمم؟؟کیم دوباره وارد گردن کوکیش شد...باید بریم دنبال الهه های خاک باد وآب و آتش..اونا خودشون همه چیزو برات توضیح میدن تو فعلا با قدرتت آشنا شو...بعد از گفت حرفش نگاهشو به بدن جونگ کوک داد..اون واقعا عالی بود...کوکی ک با دیدن نگاه تهیونگ فهمید که لخته جیغ خفه‌ایی کشیددد...برووو بیرونننن سردمههه باید لباس بپوشمممم..سعی میکرد با دستای کوچیکش تهیونگ رو دور کنه ولی حتی یک اینچ هم تکون نمیخورد... باهاش رو محکم بهم چسبوند و با دستاش جلوی پایین تنش رو گرفته بود و دوباره سعی کرد تهیونگ رو بیرون کنه...
تهیونگ با دیدن کیوت بازی های بانی سفیدش کاملا خندش گرفته بود...دستش رو پایین برد و با یک دست..دستای کوکیش رو بالا برد و اونکی دستش رون تو پرش رو فشار داد...
کوکیم از جفتش خجالت میکشه؟؟ابروشو بالا داد و به جیغ بازی های کیوت جفتش خیره شد سرشو نزدیک برد و آروم لباش رو روی لباش گذاشت و با حس کردن طعم هلویی لبای جونگ کوک حین بوسیدن لبخند ریزی میزد....
اون عاشق هلو بود...

𝑺𝒕𝒐𝒏𝒆 𝑶𝒇 𝒀𝒐𝒖𝒓 𝑷𝒐𝒘𝒆𝒓जहाँ कहानियाँ रहती हैं। अभी खोजें