-𝑷𝒂𝒓𝒕 16-

2.1K 253 60
                                    

فردا به جنگل ماه میرفتیم دروغ گفتم اگه بگم استرس ندارم...
هوا بارونی بود ممکنه فردا باد باشه؟!
البته بارون نم نم میبارید ممکن بود تا فردا قطع بشه...
روی تخت نشستم...تهیونگ هنوز نیومده بود...
در اتاق اومد فکر کردم تهیونگه پس پشت کردم خوابیدم اما این صدای هوسوک هیونگ بود...
هوسوک:کووک بیداری؟
+آره هیونگ بیا تو
-گفتم یکم صحبت کنیم ببخشید مزاحم شدم:(
+نه هیونگ این چه حرفیه آخه؟؟فقط یکم حالم گرفته...
-حدس میزنم بین تو و کیم تهیونگه ولی دخالت نمیکنم راستش میخواستم حرف مهمی باهات بزنم..
+چیزی شده هیونگ؟؟
-نه نه جای نگرانی نیست فقط اینکه میدونی قراره با الهه باد رو به رو بشی پس همینجوری روی تپه نشستن بیهودست باید بلد باشی با قدرت باد کار کنی درسته؟
+اره هیونگ،فقط اینکه خیلی ناراحتم اینکه هیچی از قدرتم رو نمیدونم...مثل این میمونه تو بهترین وسیله جهان رو داری ولی نمیتونی ازش استفاده کنی...
-همینجوری بدون هیچ تلاشی معلومه نمیتونی...فکر کردی قدرت باد رو به من کی یاد داد؟ خودم....
+واقعا؟!
-اوهوم وضعیت خوبی توی خانواده نداشتم میدونستم قدرت باد دارم ولی به مدرسه نمی‌رفتم پس روی تپه جنگل ماه تمرین میکردم و موفق شدم...
+اوه هیونگ این خیلی عالیه...
-کوک تو به جز آواتار بودن فرشته مرگم هستی..پس بخواه و بدست بیار...
چشات رو ببند و فرض کن توی آسمونی...
آرامش خودت رو توی چی میبینی اونو فرض کن...
همونطور که هوسوک هیونگ میگفت انجام دادم ولی من آرامشم رو توی تهیونگ میدیدم و این هواسمو پرت میکرد...
تهیونگ از من عصبانی بود...من همیشه خراب میکنم....
من کافی نیستم.....همه این اتفاقا سر منه....اون افراد نامجون هیونگ کشته شدن تغصیر منههههههه...همه چی تغصیرر منهههههههه....
-کوک کووووک آروم باشش داری طوفان درست میکنییییی کووووووووووککککککک آرومممم باششششش.....
صدایی میشنیدم ولی واضح نبود...
تو همیشه اینی کوک از بچگی کلی سختی دادی پدرتتتتتت...

اتاق کاملا بهم ریخته بود و باد دور کوک بیشتر...
هوسوک خیلی بد به زمین افتاده بود و گوشه سرش رو زخمی کرده بود...به کوک نگاهی انداخت...که چشماش رو دید..اون چشم آبی مخلوط قرمز نشون دهنده چیزی خوبی نبود...باید هرچه زودتر کوکی رو از این آشفتگی نجات میداد..
نیروی باد رو توی دستاش گرفت و سعی کرد بدون اسیب دیدگی همه چیز رو حل کنه...
-کووووک این تو نیستی باید بیداررر شییییی
جونگ کوک از کسی عصبانی نبود اون از خودش عصبانی بود...
هوسوک طوفان رو با دستاش مهار کرد و سریع به سمت جونگ کوک رفت و با یک حرکت توی گوش کوکی زد(خواست به خودش بیارتش ها)
جونگ کوک نگاهش بالا رفت و به چشمای هوسوک خیره شد و قطره ایی از سمت چپش چکید...
-قدرت با عصبانیت جواب خوبی بهت نمیده تو باید از قدرتت با آرامش‌ و خوبی جلو بری نه با عصبانیت کینه و خشم... این جلوی کارت رو میگیره ومثل بقیه جادوگرای سیاه میشی...هرکسی جای تو بود قدرت زیادش جلوی چشماش رو میگرفت ولی الهه ها میدونستن تو متفاوتی...پس متفاوت بمون...اگه قرار باشه یک لیوان رو نیمه خالی ببینی قدرتت منفی میشه..توی هر چیز بدی خوبی هست...خوبی رو پیدا کن...
درسته قدرت خشم و قدرت سیاه هم نیاز داره..ولی نه برای همیشه اگه میخوای با قدرتت آشنا بشی از این طریق یاد نگیر...
کوکی گریه میکرد و به حرفای هوسوک گوش میکرد..
هوسوک بغلش کرد و اشک هاشو پاک کرد...
کوک نباید کم بیاری اشکات رو پاک کن..
من میدونم تو یک روز بهترین و قدرتمندترین خودتو نشون میدی:)

𝑺𝒕𝒐𝒏𝒆 𝑶𝒇 𝒀𝒐𝒖𝒓 𝑷𝒐𝒘𝒆𝒓Where stories live. Discover now