-𝑷𝒂𝒓𝒕 25-

2K 252 92
                                    

شب کانادا رسیده بود
میدونم نفهمیدین...منظورم اینه فردا میریم کانادا...
هیچوقت نمیخواستم فردا بیاد...
درسته جزئی از آینده یادمه...
درسته که آینده همش درحال تغییره..
اما هیچوقت نمیتونم استرسم رو برای این روز نگه دارم...
توی تخت نشسته بودم و لباس خرگوشیم تنم بود..
حتی خودمم به راحتی میگفتم که چقدر کیوتم...
درمورد تهیونگ...
امروز همش سرش شلوغ بود...
و اصلا وقت نداشت که حتی بهش سلامی هم بکنم...
گرچه این چند وقت اصلا نگاهم نمیکرد حتی باهام حرف هم نمیزد...
منم پیش جیمین بودم میدونستم خیلی ازش دور شده بودم و این قلبم رو بدرد میاورد...
اونم کلی ازم ناراحت بود...
برام هم گفت این مدت رابطش با یونگی چطوره...
حتی برام هم گفت خیلی دلش برای آپا تنگ شده..
دروغه بگم منم نشدم...
اما اون گفت که یونگی بهش قول داده بعد مراسم باهم بریم پیش آپا و بهشون سر بزنیم...
و همینطور برام گفت این مدت تهیونگ چطوری بوده...
طوری که نامجون هیونگ گفته هیچکس نزدیکش نشه...
+اهه چرا تهیونگ نمیاد دیگه...
-بان بان منتظره منه؟
آهه خدا چرا دیواره ذهنم پایین بود...
چیزی جواب ندادم و نگاهش رو بهش انداختم...
کاملا خسته بود...
سرو وضعیتش نشون دهنده همه چی بود...
-چرا بانی چیزی نمیگه!!!
+چی بگم؟!!
-منتظر من بودی؟!
میخواستم باهاش لج کنم و بگم نه منظورم یکی دیگست...
اما بعدش فهمیدم که از راحیم همه چیو میفهمه...
و یکی از قانون هاش...
هیچوقت به ددی دروغ نگو...
-به چی فکر می‌کنی یدونه سوال ساده پرسیدم...
همینطور که حرفشو میزد سمت کمدش رفت...
+آمم آرهه..
-گود بوی!!
جونگ کوک فاکیییی نگاهت رو بدزد اصلا چرا با یدونه اسم مستعار بی جنبه بازی در میاری...
اوی قلبببب کوفتی واساااا
+لازم نیست اینقدر خود درگیری پیدا کنی!!یادت نره که منم خوناشامم و صدای قلبت رو میشنوم...
خب خوبه الان؟!!!!!کوکیییی بگیر خودتو پاره کن فقط پاره شو...هی داره لباسش رو در میاره وای چرا داره نزدیکم میشهه؟؟
+هی داری چیکار میکنی!!؟؟
-دارم میرم حموم مشخص نیست!؟
+پس چرا نزدیک من شدی و داری نگام می‌کنی!؟؟
-آهه کوکی...داری به چی فکر میکنی بانی کیوت؟!
+م-من عاممم هیچیییی آرهه....
-کوکی قانونام چیبود؟!راحیت؟؟؟؟
بیا دوباره گند زدیییی فاک بهتتتتت...
+مثبت فکر نکردم...
تهیونگ حالا روی تخت اومده بود...
و روی کوکیش خم شد...
-به چی دقیقا؟؟؟
کوکی نگاهش رو از چشماش گرفت...که چشمش به بدنش انداخت...
کاشکی نگاهش رو روی همون چشما میزاشت...
+میشه فقط بری حموم!!!
تهیونگ بیشتر نزدیکش شد و کاملا دماغش به دماغ کوکیش میخورد...
جونگ کوک کاملا نفس هاشو گرفته بود...
-بهتره نفس بکشی...
محظ رضای خدا تهیونگ حرف نزن (چون با حرف زدنش لباشون بهم میخورد)
جونگ کوک چشماش رو بست و اروم نفس کشید..‌
توی همین‌ لحظه تهیونگ لباش رو خیلی اروم روی لبای کوکیش گذاشت و بلند شد به سمت حموم رفت...
و اینجا کوکیه خشک زده رو داریم...
کوکی سعی میکرد بخوابه...
ولی مگه میتونست با صدای آبی که روی بدن تهیونگ میزد آروم بخوابه؟!!!
جونگ کوکی که انگار برقش گرفته سریع بلند شد...
و دنبال یدونه تقویم کوفتی میگشت....
اینقدر عجله داشت که چندبار زمین خورده بود...
بلاخره تونست یدونه تقویم پیدا کنه و تاریخ بیوفته دستش...
محکم به پیشونیش کرد و هرچی فوش بلد بود به خودش نسار کرد...
(نویسنده کرمو: چرا یاد عادت ماهیانه افتادم:|)
اون لعنتی ممکن بود فردا یا پس فردا هیت بشههههه...
چی بدتر این که قراره توی کانادا هیت بشه؟!
و هیچوقت ندونه زمان دقیقش کیه؟!!
صدای در حموم رو شنید...
سریع سمت تخت رفت و خودشو به خواب زد... اما خودشم میدونست که صدای قلبش و نفس زدناش همه چیو لو میده..
تهیونگ کمد رو باز کرد و لباس هاشو پوشید...
بدون اینکه موهاش رو خشک کنه سمت تخت رفت..
و جونگ کوک رو از پشت بغل کرد...
دستش رو روی مارک کوکیش گذاشت که یکم آروم بشه نمیدونست این همه هیجان بانیش برای چی بوده...
کوکی که انگار توی آرامش افتاده بود داشت گیج خواب میشد...
خودش رو به تهیونگ چسبوند...و آروم چشماش رو بست..
تهیونگ اونکی دستش رو توی موهای لخت کوکیش گذاشت...
این روزا خرگوشش حسابی از خودش راحیه خوشبو میداد...
-کوکی چرا اینقدر راحیت زیاده؟!
جونگ کوک که انگاری ضعف کرده بود بدون اینکه به سوال تهیونگ جواب بده به خواب رفت..
فردا روز سختی برای همشون بود..

𝑺𝒕𝒐𝒏𝒆 𝑶𝒇 𝒀𝒐𝒖𝒓 𝑷𝒐𝒘𝒆𝒓Where stories live. Discover now