-𝑷𝒂𝒓𝒕 26-

2K 254 57
                                    

چشمام رو باز کردم ونگاهم به پنجره بود...
باد خنکی وارد اتاق میشد...پتو رو دوباره روی خودم کشیدم..
میدونستم تهیونگ کنارم نیست...
راحیش رو حس نمی‌کردم...لبخند تلخی زدم:)
زیردلم تیر میکشید باید حتما از جین هیونگ داروی ضد هیت بگیرم... بلاخره اونا گرگینن و دارو های بهتری دارن...
چشمام رو دوباره روی هم میزاشتم که دوباره زیر دلم تیر کشید...
&فااااککککک یوووو جونگ کوک هنوز خابییییی!!...چی صبرکن این راحیت.!!!!....جونگ کوک توی هیتی؟؟؟
+آهه هیونگ برس به بدادم خواستم بیام پیشت...
&پیش من چرا باید الان بری پیش تهیونگگگ
+نه نه نه لطفا جین لطفا خاستمو رد نکن بهم دارو بده میدونم داری...
&کوکیم میدونم داری درد میکشی ولی تو بهش نیاز داری...
+هیونگ قبول میکنی یا نه؟؟؟لطفا کمکم کن آههه...
&باشه باشه درو ببند نزار کسی بیاد تو راحیت ممکنه بره بیرون
+ممنون هیونگگگ اهه
&تهیونگ بفهمه تورو هیچ منم به فاک میده...
جین سمت در رفت و درو بست...جونگ کوکم زیر دلش رو گرفته بود تا جین بیاد...
بعد ربعی جین با یک دمنوش وارد اتاق شد...
+هیوووونگ من گفتم دارو ضد هیت یا دم نوشش؟؟
&صداتو بیار پایین بچه...همه اون پایین بودن میخواستی جلو همه مخصوصا تهیونگ دارو ضد هیت بیارم؟؟؟دیدم هواسشون نبود از دارو توی دم نوش ریختم سریع بخور....
+واقعا مرسییی هیووونگ
&هیییش فقط زودباش تهیونگ نامجون به اندازه کافی شک کردن...
جونگ مشغول خوردن دم نوش داغش بود...
و هیونگ مهربونش داشت وسایلش رو جمع میکرد؛))))))
+هیونگ واقعا مرسی من برم حموم یکم بهتر بشم
&باشه مراقب خودت باش در پنجره باز میکنم راحیت یکم بپره وسایلتم آماده میبرم پایین...
کوکی واقعا خوشحال بود که هیونگ مهربونی مثل اونو داشت....
دوباره بغض کرد...
&وییییی چقدر فرمونت حساسه بدو برو حموم یدونه قرص هم موقعه رفتنی میدم بهت
+باشه هیونگی...

جونگ کوک دوشی گرفت و سریع پایین رفت...
اون نباید دیر میکرد توی همچنین روزی...
از پله ها پایین رفت که همه رو داخل سالن دید همشون فقط چیزای مهمی که نیاز داشتن رو برداشته بودن...
به همه صب بخیر گفت و سمت آشپزخونه رفت...
+صبح همگی بخیر من برم یدونه لقمه بخورم برگردم....
هوسوک:زودباش تا الان همه منتظر تو بودیییم...
ته:میخوای تو راه ضعف کنه؟!
صدای بم تهیونگ همه رو ساکت کرد...جونگ کوکم خب براتون نگم یهو ضعف کردو پروانه ها تو دلش بندری رفتن...
جین:منم برم یک لیوان آب بخورم...
جین از زیر لباسش بهش یدونه قرص هیت داد و سریع آب خورد و بیرون رفت...جونگ کوک هم دارو رو سریع خورد و یدونه لقمه رو میجویید...
همینطوری که لقمش رو میجویید از آشپزخونه بیرون رفت...
نگاه تهیونگ رو روی خودش حس میکرد...سرش رو پایین انداخت و نزدیک جیمین ایستاد...
نامجون:بریم بیرون تلپورت فعال شده...
همه بیرون رفتن و جونگ کوکی با چشمای گردش نگاه میکرد همه که دستای جفتشون رو گرفته بودن
جز اون:))
نگاهی به پشت سرش انداخت که تهیونگ رو دید یک قدمیش ایستاده و داره نگاهش میکنه...سرش رو برگردوند و خواست سمت در بره که دستای سردش توسط دستای گرم تهیونگ گرفته شد...
جای اینکه با چشم بقیه رو بخوری بیا دستای منو بگیر...
کوکی چیزی نگفت فقط کمی خجالت کشید...
یکی یکی وارد تلپورت میشدن و مقصدشون جنگل وسط کانادا با درختای کاج بود...بقیه راه رو باید خودشون تا کاخ لواتاریا میرفتن...
جیمین جونگ کوک بخاطر اینکه اولین باری بود که خارج از کره میرفتن کمی استرس و هیجان داشتن و وقتی از تلپورت رد شدن نگاهشون بین جنگل های کانادا میچرخید...
نام:منو جین تبدیل به گرگینه میشیم بقیه با قدرت خوناشامیشون حرکت کنن...
شوگا: ممکنه بقیه جا بموونن..
هوسوک: دستای همو بگیرین...
تهیونگ پوزخندی زدو گفت: یعنی یک خوناشام میتونه جا بمونه؟؟؟
بعد رو به شوگا کردو ادامه داد: جیمین میتونه بدوعه؟!
شوگا: موقعه ایی که تمرین قدرت آبش میکرد به اندازه کافی قوی شده جا نمیونه فقط جونگ کوکه...
جونگ کوک سرش پایین بود...چرا نمیتونستن بفهمن اون جونگ کوک قدیم نیست؟؟؟
کوک: باید به چه سمتی بریم؟!!
نامجون: از سمت چپ بعد مستقیم وقتی رسیدیم به آبشار میریم به سمت راست و بعدش مستقیم بریم میتونیم کاخ رو ببینیم...
جونگ کوک بدون اینکه حرفی دیگه ایی گفته بشه...
با توان قدرتش دویددد...
طوری که رد پاهاش روی زمین حکاکی شده بود...
اینقدر سرعتش بالا بود که با یک ثانیه حرکت باد غیب شد...
هیچکس هیچی نمیگفت...
جین زیر لبش گفت....
اون دیگه جونگ کوک قدیم نیست...
همه شنیدن و اونا خودشون رو آماده دویدن کردن...
باید سریع به جونگ کوک می‌رسیدن...کوکی نباید تنها دست لواتاریا میوفتاد...
تهیونگ: از دستتتتت ایننننن احمققق لجباززززززز
.......
چرا باید اینطوری کننن چرا باید منو ضعیف ببییننن؟؟؟؟
کوکی....کوککک....آروممم...فقط بدو....
از آبشار رد شد و به سمت راست چرخید....
میتونست صدای دویدن بچه ها رو پشت سرش بشنوه....
کاخ مشکی وسط این جنگل به این بزرگی...
واقعا چهره ترسناکی داشت....
اونا الان مرکز لواتاریا بودن...
کسایی که همیشه به دنبال آواتار و سنگ قدرتش بودن:)

𝑺𝒕𝒐𝒏𝒆 𝑶𝒇 𝒀𝒐𝒖𝒓 𝑷𝒐𝒘𝒆𝒓Where stories live. Discover now