-𝑷𝒂𝒓𝒕 18-

1.9K 265 50
                                    

همه داخل منتظر تهیونگ و جونگ کوک بودن...
که تهیونگ وارد خونه شد و با سرعت طبقه بالا رفت...
پشت سر اون جونگ کوک اومد داخل...
راحیه ایی که داشت هرکسیو به گریه مینداخت....
جونگ کوک نزدیک هوسوک شد و شروع به حرف زدن کرد..‌.
و همه هم به جونگ کوک گوش میکردن...
طبق تعریفات سهون هم به اندازه کافی جیمین و جونگ کوک رو شناخته بود...
کوک: هوسوک هیونگ میشه اون تپه رو بهم بگی کجاست؟؟
هوسوک: صبر کن ناهار بخوریم خودم هم باهات-ت...
کوکی نزاشت ادامه بده و سرش رو بالا اورده بود...
چشمای خیس...صورتش سفید...چشمای پف کرده...صدای گرفته...
لطفا هیونگ فقط بگو اون تپه کجاست میخوام خودم تنها برم..
نامجون: چطوری میشه تو تنهای بری اونجا؟ تهیونگ این اجازه رو نمیده...
کوک: هیونگ میشه منم یک خاسته داشته باشم که خودم تصمیم براش میگیره؟؟
جین: بزارین بره خب اشتها نداره بعد تمرین میتونه چیزی بخوره..خودم براش خوراکی خوشمزه درست میکنم..
جونگ کوک: مرسی هیونگی:))
هیچکس از اتفاقای بعدش خبر نداشت:)))حتی خود جونگ کوک....
^^^^^^^^^^^^
هوسوک تپه رو بهش نشون داد و به خونه برگشت...
و حالا جونگ کوک تنها بود و اون تپه بزرگ...
چشماش رو بست و باد میون موهاش حس میکرد...
تمرکز کرده بود حتی به سختی...
باد رو بیشتر حس کرد...
حس میکرد جزئی از باده...
چشماش رو باز کرد و با دستاش شکل قلبی درست کرد..
قطره اشکی از چشماش افتاد...
اونا راست میگن من خیلی بدرد نخورم:))
+این درست نیست کوکیه من
بدون اینکه برگرده میدونست الهه باده..
-اما الهه من خیلی شکستم:))کسی نیست کمکم کنه:))
+چرا من پیشت هستم که^^
الهه کنار جونگ کوک نشست و کوکی میتونست راحت چهره اونو ببینه:)
+کیووت...خدایان راست میگفتن مثل خرگوشیی:) بانیه تهیونگ
-اما ته ته منو دوست ندارهه(جونگ کوک شروع کرد به گریه کردن)
+چرا اون خیلی دوستت داره برای همینه ازت عصبانیه
-الهه میشه یک کمکی به من بکنی؟!
+چه کمکی؟؟
-من توی بچگیم خواب دیدم که یک سرزمینی هست که هیچکس نمیتونست واردش بشه... کسایی اونجا بودن مثل الهه ها و ازونجا که خواب من در رابطه با فرشته مرگ واقعی بود حتما اینم واقعیه...
+آرهه کوکی اونجا سرزمین خدایانه هیچکس نمیتونه وارد بشه اما تو میتونی...در رابطه با خوابت.. اون واقعی بود چونگسان نجاتت داد...اون توی سرزمین خدایانه...
-الهه میشه خودتو معرفی کنی؟!
+اووهه ببخشیددد یادم رفت من الهه بادم و اسمم فیلیکس عه
-خوشبختمم فیلیکس♡♡
+درخاستت رو نگفتی؟!
-میشه منو به سرزمین خدایان ببری و اونجا آموزشات منو انجام بدین!!!
^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^
تهیونگ: کیم نامجون جفت من کجاست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
جیمین همینطوری اشک میریخت...اونا داخل خونه نشسته بودن و قرار بود نزدیک عصر دنبال جونگ کوک برن تا شب نشده...که وقتی تهیونگ اومد و دید هوسوک برگشت تقریبا میخواست همه جنگل رو آتیش بزنه..جونگ کوک تنهایی روی اون تپه اگه جاسوسا میدیدنش صددرصد به ضررشون میشد...جونگ کوک رو نباید تنها میزاشتیم به هیچ وجه...
اما وقتی برگشتیم و همه به دنبال کوکی رفتیم اون نبود...
تا شب تقریبا هرجا رو میشد که گشتیم....
اما جونگ کوک نبود....
^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^
+پس بقیه چی نمیخوای بقیه بدونن؟!
-نه نه میخوام وقتی برگشتم توی دیدشون یک شخص ضعیف نباشم که فقط اسم آوتار یا هرچی روشه..میخوام وقتی میگم آواتارم واقعا یک آوتار باشم و بتونم از قدرتم استفاده کنم...
+رفتن به دنیای خدایان...چیز ساده ایی نیست...ممکنه خیلی چیزا عوض بشه...و اینکه بهتره به جفتت تهیونگ بگی!!!
-گفتم که می‌خوام وقتی عوض شدم و برگشتم بفهمن..
+نگفتن به جفتت کار خطرناکیه ممکنه وقتی برگشتی همینطور راحت قبول نکنه...یادت نره اون برگزیده آتشه...و هیچکس نمیتونه یک برگزیده آتش بشه...اون اولین برگزیده آتشه...
^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^
تهیونگ: شما بدون مشورت با من جونگ کوک رو تنهایی وسط جنگل روی اون تپه که به راحتی توی دیده تنها گذاشتیننتتننننن؟؟؟؟!!!!!
تهیونگ کامل غرق آتیش بود هرکاری میکرد با جونگ کوک ارتباط ذهنی درست کنه اما دیواره ذهنش اصلا پایین نمیرفت...
همه خیلی ترسیده بودن....
^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^
+همین که وارد دنیای خدایان بشی ارتباط ذهنیت کاملا با تهیونگ قطع میشه خلاصه بگم ارتباطت با زمین و جهان بسته میشه...
-آخه چرا!!!!
+چون اونجا دنیای دیگست!!!!
+کوکی ممکنه خیلی چیزا عوض بشه برات با این همه ریسک حاضری وارد این دنیا بشی!!!!
-بله^^

𝑺𝒕𝒐𝒏𝒆 𝑶𝒇 𝒀𝒐𝒖𝒓 𝑷𝒐𝒘𝒆𝒓Where stories live. Discover now