-𝑷𝒂𝒓𝒕 5-

3.1K 354 25
                                    

Jimin
وقتی جونگ کوک بیهوش رو دیدم نمیدونستم چطوری باید خودمو کنترل کنم..دستمو پامو گم کردم اون برای من مادرم برادرم خانوادم دوستم رفیقم همه چیزم بود..
سریع به سمتش رفتم میخاستم بغلش کنم اما راحیه خشمگین آلفا پاهای منو فلج کرد...نزدیک نشدم و دیدم دوستمو بغل کرد و به افرادش اشاره کرد که منو با خودشون ببرن
متاسفم کوکی که محبورت کردم به دریاچه بریم متاسفم...

قطره قطره چشمام پشت سر هم میریخت و پشت در منتظر بودم..
وقتی دیدم کوکی رو به این اتاق بردن منم همونجا منتظر بودم.. خوشحال شدم که اون آلفا نفهمید ک اونجا نشستم... اینقد حواسش به جونگ کوک بود ک هیچی نمی‌فهمید...میدونستم جفتشه و حق داره..از یک طرف خوشحال بودم ک جونگ کوک جفتش رو پیدا کرده و از طرف دیگ هم خوشحال بودم ک آلفای اصیلی جفتشه اما از یک طرف هم ناراحت بودم ک جفتش اینجا نگهش داره و نزارع من نزدیکش بشم....

روزای اول هرطوری شده ب اتاق جونگ کوک میرفتم و بهش سر میزدم میدونستم اون آلفا فهمیده و هر لحظه ممکنه منو بکشه ولی چه اهمیتی داره وقتی جونگ کوک با رنگ صورتی تقریبا به رنگ گچ اینجا خابیده و کاری نمیتونم بکنم....
از اتاق بیرون رفتم اما ی لحظه پاهام لرزید...حس ضعف میکردم...سرم گیج میرفت...لحظه ایی که خاستم از هوش برم داخل بغل گرمی افتادم...جرقه و راحیه مورد علاقم...درسته اون جفتم بود...منو سریع به سمت خودش چرخوند و توی چشمام نگاه کرد...
-پیدات کردم......

Kim taehung

به سمت اتاقم رفتم میدونستم نامجون اونجاست باید هرچی سریع تر درمورد جفتم و آواتار باهاش حرف میزدم..
در اتاقم رو باز کردم و وارد شدم با دیدن نامجون روی صندلی که قهوه میخورد سریع پیشش رفتم و روبه روی صندلی مقابلش نشستم...همین الان هم میتونم حدس بزنم که لواتاریا فهمیده باشن... نامجون بعد از گفتن حرفاش به من خیره شد و ادامه داد.. باید چکار کنیم؟؟من به پکم دستور دادم که هر چیز نامشکوک یا حمله ایی دیدن سریع به من گزارش بدن...کیم تهیونگ باید سریع دفاع و حمله و همه آموزش هارو به آوتار بدیم...میدونم...میدونم..جفته و سختی زیادی میکشه اما برای جونش هم شده باید سریع تر دست بکار بشیم..

نامجون درست میگفت لواتاریا میدونستن که آواتاری که هنوز آموزش ندیده خیلی به نفعشونه و همه تلاش رو برای بدست آوردن زودتر آوتار میکنن چون میدونن که اگه آوتار آموزشات و همه چیو یاد بگیره... واسشون گرون تموم میشه...برای همین بود از بچگی دنبالش بودن...چون احتمال بودن جفت بودنش با من خیلی بالا بوده و ممکنه بر علیشون بشه....هنوز براشون دیر نشده....آوتار هیچی از قدرتش نمیدونه..

Jungkook

چشمام رو باز کردم... گرمم بود سریع پتو رو کنار زدم و نشستم کلی فکر کردم..پدرم...دو روز خونه نبودن... دروغ پدرم به دلیل نداشتن قدرت...جفتم...و آواتار بودنم...
زندگیم خیلی گیج کننده بود...نمیدونستم باید به کدوم فکر کنم.. جیمین خدای من... حالش خوبه؟ اگه جفتش اذیتش کنم خودم میکشمش...
از فکر درومدم و نگاهی به اطرافم انداختم.. دکوراسیون ساده اما بسیار شیک..بلند شدم که سرم گیج رفت دستم رو روی دیوار نگه داشتم و سعی کردم حموم رو پیدا کنم...
با دیدن حموم لبخندی روی لبام اومد..سمت کمد گوشه اتاق رفتم... امیدوارم مال شخصی نباشه...کمد رو باز کردم و با دیدن لباس های نو لبخندی روی لب هام اومد...یک دست لباس شلوار و باکسر برداشتم... حوله گوشه کمد هم برداشتم و ب سمت حموم رفتم...

بعد از دوشی که گرفتم حوله رو برداشتم و شروع کردم به خشک کردن خودم دستم رو بردم که باکسرم رو بردارم که نفهمیدم چطوری باکسرم از دستم افتاد و خیس شد...
خدددداااااییییی مننننننن واددددهلللل؟؟
حوله رو دور خودم پیچوندم و در حموم رو باز کردم که سریع باکسری بردارم و ب سمت حموم برم که همون خوناشام آلفا رو دیدم...که با نیشخند خاصی منو نگاه میکرد..

^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^
بچه ها ی توضیح بدم که درسته تهیونگ خوناشامه ولی خوی آلفاگری داره...
جیمین و جونگ کوک هم خوناشامن ولی راحیه امگا دارن..
داستان طوریه که انگاری همه گرگینه هستن اما من طوری داستان رو طراحی کردم که در اصل بعضیا هم خوناشام هستن و راحیه گرگینه(امگا،الفا،بتا)رو دارن...
توی این داستان خوناشام ها و گرگینه ها از راحیه هم دیگه اذیت نمیشن💖
و چیز دیگه هم بگم داستان هنوز به قسمت های اصلی نرسیده فعلا در حد آشنایی و آشنایی با محیط و هم دیگست....
ووت کامنت یادتون نره موچ به کلتون خدافز⭐👋🏻💋

𝑺𝒕𝒐𝒏𝒆 𝑶𝒇 𝒀𝒐𝒖𝒓 𝑷𝒐𝒘𝒆𝒓Where stories live. Discover now