-𝑷𝒂𝒓𝒕 2-

3.3K 449 43
                                    

توی اتاقم نشسته بودم...
هوای سردی می‌وزید و باد موهایم را تکان میداد..
کنار پنجره اتاقم نشسته بودم...
توی فکر بودم...چرا من قدرت ندارم؟؟؟
همینطور ک داشتم فکر میکردم پدرم در اتاقم رو زد..
-جونگ کوک بیا پایین شام بخور.
-باشه صبر کنین الان میام
از پله ها پایین رفتم کنار میز نشستم
پدرکوکی: خب تعریف کن مدرسه چطور بود؟!
-خوب چطور میتونه باشه؟؟
با خودم فکر کردم ینی‌ نمیدونه چرا اینقد ناراحتم؟؟چرا واقعن؟؟هرروز جیمین با کسایی ک مسخرم میکردن دعوا میکرد بعضی وقتا کار ب کتک میرسید و من واقعا از ته قلبم اینو نمیخاستم اما نمیتونستم بخاطر نداشتن قدرت پدرم رو سرزنش کنم..
اما...
ی لحظه‌....
دلیل چشمای رنگیم چیه؟؟
ممکنه قدرتی داشته باشممم؟؟؟
ممک-ن..
-جونگ کوک دارم صدات میزنم ب چی اینقد فکر میکنی؟

ینی میشه ازش بپرسم؟؟شاید پدرم خوشحال بشه ک یک امید باشه ک من قدرتی داشته باشم..
-امم پدر میشه ی سوال بپرسم؟؟
-بگو جونگ کوک
-دلیل چشمای رنگیم چیه؟؟ممیدونی وقتی عصبا-نن..
نذاشت ادامه حرفمو بزنم و با صدای بلندی گف
-جونگ کووووککک بهتتت گفتممم اینقد راحتتت درمورد این مسئلههه حرففف نززززنننن
-اما پد..
-ساکت شووو دیگه درمورد این موضوع حتی کنار منم حرف نزن
بغضی بدی گلومو گرفته بود...
آخه چه دلیلی داره؟؟؟
از سر میز بلند شدم و به سمت در رفتم بدون هیچ توجه‌ایی به حرفای پدرم سمت خونه جیمین رفتم...

اگه در بزنم ممکنه ناراحت بشه آخه دیر وقته..
چراغ اتاقش روشنه....
بیخیال فکر کردن شدم و ب سمت در خونه جیمین رفتم و آروم در زدم...
وقتی با آقای پارک رو به رو شدم تعظیم کردم و به حرف درومدم
-سلام آقای پارک لطفاً منو ببخشید این موقع مزاحم شدم میشه جیمین رو صدا کنین؟؟
-اوه سلام جونگ کوک پسرم این چه حرفیه بیا داخل
-نه ممنون مزاحم نمیشمم
-لطفا این حرفو نزن جیمین خوشحال میشه تورو اینجا ببینه..
سرمو پایین انداختم و آروم وارد شدم....
به سمت در جیمین رفتم تعجب کردم ممکنه خاب باشه اخه صدای در رو نشنید... آروم در زدم و وارد شدم دیدم جیمین داخل دستشوییه وقتی بیرون اومد چشماش بزرگ شد و با حالت تعجب یهو جیغ کشید
-وویییی کوکییییییی خوشحاالممم میبینممتت
واقعا بهترین رفیق دنیا رو داشتم...
-وای جیمینی آرومممم
-واییی کوکیییی بیاااا بشینن برات ی چیزیی بگممممم همین امشب ی چیز جالم فهمیدم...

-یعنی جیمین بنظرت خطرناک نیست بریم داخل جنگل؟؟؟
-کوکیی اینقد ترسو نباششش اون دریاچه وسط جنگل رو باید همین امشب ببینممم
-اخه نمیدونم این همه هیجان برای چیه؟؟
-فقط ساکت باش آروم دنبالم بیا
تقریبا نصفه شب بود و هوا خیلی گرگ و میش شده بود تقریبا از سرما میلرزیدم ولی جیمین خیلی با شوق داشت راه رو ادامه میداد تا اون دریاچه زیبایی که میگفت رو پیدا کنه...
اما..ی لحظه...صدای اسب...خدای من نکنه از چیزی ک وحشت داشتم داره سرم میاد..نکنه همونایی باشن که..همیشه..ازشون میترسیدم..لواتا..ر..ر..یا؟؟؟
از ترس ی لحظه خشکم زده بود و اصلن نمیتونستم تکون بخورم که یک دست منو از پشت کشید میخاستم جیغ بزنم ک با دیدن جیمین آروم شدم
-هیییشش ساکت باش جامونو لو ندهههه
از ترس داشتم میلرزیدم پشت درخت قایم شده بودیم
-جیمین اگ زندع برگردیم من تورو میکش..
حرفم هنوز تموم نشده بود ک صدای نزدیک شدن اسب رو شنیدم آروم سرم رو اورم کنار ک اون شخص رو بیینم
ی لحظه نفسم برید..بدنم لرزید...و نزدیک بود تشنج کنم.. با دیدن ماسک اونا فهمیدم ک...
اونا جاسوسای لواتاریا بودن........

𝑺𝒕𝒐𝒏𝒆 𝑶𝒇 𝒀𝒐𝒖𝒓 𝑷𝒐𝒘𝒆𝒓Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon