chapter twenty seven-END

Start from the beginning
                                    

اینطوری شد که قبل از اینکه لیام به پیش رابرت بره و اون مرد پسر رو به اتاق مد نظر هدایت کنه تا توی دستگاه دراز بکشه، تصمیم گرفت خداحافظی کنه. چون هیچکس نمیدونست چی میشه.

"بنظرتون جواب میده؟"

لیام رو به روی کارن و جف و لاریسا روی یه ویلچر نشسته بود - چون یک هفته نخوابیدن، توان راه رفتن رو ازش گرفته بود - و این سوال رو ازشون پرسید. بغض کارن شکست و لیام نمیتونست بفهمه چه حسی پشت چشم های مادرشه. اون خوشحاله که رابرت درمان رو پیدا کرده؟ یا ناراحته چون این قطعی نیست و امکان مرگ لیام وجود داره؟ به هر حال اینها اهمیت نداشتن چون اشک های کارن روی گونش نمیذاشتن لیام بتونه درست فکر کنه. شاید هم اینا تاثیرات بی خوابی هاش بود. هرچی که بود باعث شد لیام پلک هاش رو روی هم فشار بده تا اون صحنه ی ناامید کننده رو نبینه و فقط بشنوه جف زمزمه میکنه:"جواب میده پسرم. شک ندارم."

"واقعا؟"

لیام پرسید و چشم هاش رو باز کرد و نگاهی به جف انداخت و توی چشم های پدرش دنبال این گشت که ببینه اون مرد جدا داره حقیقت رو میگه یا نه؟ و وقتی هیچ چیز جز اطمینان تو نگاه مرد میانسال رو به روش پیدا نکرد نسبت به قبل کمی آروم تر شد.

کارن بهش نزدیک شد. جلوی پاش زانو زد و هر دو تا دست لیام رو بین دست هاش گرفت و روی اونها بوسه زد. اون به اندازه جف امیدوار نبود و حالا بخاطر اینکه داشت از پاره ی تنش خداحافظی میکرد یک لحظه نمیتونست آروم بگیره. لیام هنوز برای کارن همون پسر کوچولویی بود که برای یه لحظه شیطنت رو کنار نمیذاشت. همون نوجوونی که برق شادی توی نگاهش گم نمیشد. همون پسری که علایقش با همه فرق داشت ولی با افتخار ازشون حرف میزد و نمیذاشت کسی بهش توهین کنه. پسرِ مهربون و کوچولوی کارن نمیتونست هیچوقت تنهاش بذاره. اون باید تا ابد کنارش میموند و اون لبخندهای قشنگش که حس دیدنشون مثل دیدن طلوع خورشید لذت بخش و تکرار نشدنیه رو به خانوادش هدیه میداد.

"معذرت میخوام که بخاطر من همچین بلایی سرت اومد. اون کسی که باید الان برای رفتن به اون اتاق آماده میشد من بودم نه تو. پس معذرت میخوام لیام و میخوام بدونی تا آخر عمرم بخاطر اینکه باعث دردت شدم خودم رو نمیبخشم."

"این تقصیر تو نبود مامان."

کارن به چشم های بلوطی لیام نگاه دیگه ای انداخت و از هر نیروی قدرتمندی توی این دنیا بود کمک خواست و توی دلش التماسشون کرد که نذارن این چشم ها برای همیشه بسته شن و دنیا از دیدن زیبایی‌ش محروم بمونه.

"دیگه مهم نیست. فقط میخوام بدونی تو قوی تر از اون چیزی هستی که فکر میکنی و دووم میاری. این درمان جواب میده. تو خوب میشی."

کارن حرف هاش رو باور نداشت و فقط دروغ میگفت تا لیام رو امیدوار کنه ولی پسر انقدر خسته بود که نمیخواست حتی به این توجه کنه و فقط دوست داشت منطق رو کنار بذاره و با خودش بگه آره، من هنوز قوی ترینم و میتونم با این بیماری کنار بیام.

Insomnia [Z.M]Where stories live. Discover now