"درک کردن"

Beginne am Anfang
                                    

فریاد میزد و با دستش به پسر بلند تر اشاره میکرد.

جونگکوک دهنش رو باز کرده بود که توضیح بده اما انگار هنوز حرفای تهیونگ تموم نشده بود.

"میدونی اینجا اومدم تا کمکت کنم! اومدم چون فکر می‌کردم هنوز خوبی توی تو وجود داره، هنوزم اینجور فکر میکنم اما الان بیشتراز همیشا گیج شدم! چند شخصیتی چیزی داری؟ اگه اینجور باشه که من کاری نمیتونم کنم."

پسر بلوند دیوانه وار غر میزد. جونگکوک تک تک کلماتش رو میپذیرفت و گیجیِ وحشت زده اون رو درک میکرد.

مرد جوان تر دستش رو بالا برد تا حرفای اون رو متوقف کنه.

تهیونگ ساکت شد، مکث کرد و منتظر توضیح موند.

"من...من کاملا مطمعن نیستم که چه اتفاقی داره برای خودم میوفته"

"من اینطوری نیستم...خب من...نبودم! به هر حال برای مدت مدت طولانی نبودم، مطمعن نیستم چی تغییر کرده، البته میدونم چیه...تو"

تویی که مدنظر جونگکوک بود ابروهاش رو بالا برد.

"من؟"

"اوه، اره... حدس می‌زنم " جوان تر با چشم هایی که به زمین زیر پاش خیره بود گفت.

"پس تو میگی که رفتار دیوونه وار تو، بخاطر منه؟"

تهیونگ خشک پرسید. چشم هاش به شدت ناآروم بنظر میومد.

"نه"

جونگکوک با صدای بلندی داد زد.

"نه..نه...من ادم وحشتناکی هستم میدونم..."

"من فقط...نمیخوام باشم"

انقد جمله دومش رو اروم گفت که تهیونگ به سختی شنیدش.

با شنیدن حرفای پسر کوچکتر و نبردی که ملوم بود داخل سرش با خودش داره، ته نرم تر شد.

میدونست چطوره. شاید نه به اندازه جونگکوک ولی میدونست چه حسی داره تنفر به کسی بهش تبدیل شدی، از کارهایی ک انجام میدی، از تنفر به خودت.

میخوای تغییر کنی اما میدونی که نمیتونی. یا حداقل باور داری که نمیتونی.

با حس همدردی جونگکوک رو نگاه میکرد. چشم های پسر جوانتر به سمت زمین کشیده شد انگار جالب ترین چیز توی اتاق باشه. تهیونگ چیزی فهمید. از روی صندلی بلند شد. رو زانو روی زمین رو به روی صندلی اون نشست. دستای نرمشو روی دستای پینه دار پسر جوان تر گذاشت.

تهیونگ همیشه باور داشت با نگاه کرد به دستای یک نفر میشه گذشته ش رو فهمید. جونگکوک به نظر جوان میرسید، اما دست هاش از عصبانیت پیر شده بود و بخاطر کارای وحشتناکی اینجور شده بود که هیچ پسری توی سن اون نباید تجربه ش میکرد.

جونگکوک حرکتی نمیکرد. نگاهشو به ارمی بالا اورد تا به دست برنزه ته نگاه کنه. ته قبل اینکه نگاهش بخوره، دستای جونگکوک رو اروم فشرد.

"اشکالی نداره...من جونگکوک رو درک میکنم"

به ارومی گفت و کمی لبخند زد. جونگکوک توی اون لحظه فهمید که تا حالا هیچوقت همچین چشمایی با این مهربونی ندیده بود. قبلا جمله ها ای مثل "من میفهممت" رو شنیده بود، اما تا این لحظه هیچوقت به کسی که میگفتشون باور نداشت.

توی نگاه پسر بلوند گم شده بود انگار معقتد بود نگاهش امن ترین مکان دنیاس

و در اون لحظه تمام دیواری که جونگکوک دور خودش ساخته بود فرو ریخت. انگار برای دومین بار از زمان بچگیش توی چشماش اشک جمع شده بود.

وقتی تهیونگ ایستاد تا دستاشو رو دور شونه های مرد رو به روش بپیچه، اشک هاش اروم و به زیبایی روی گونه هاش ریخت. برای اینکه پسر جوانتر رو آروم کنه، زمزمه های "باشه" واری میگفت. تهیونگ میدونست که صرفا یک گذشته تاریک و کمی اشک، کارای وحشتناک یک نفر رو توجیه نمیکنه، اما اون میدونست که فرد رو به روش از کارای وحشتناکی که کرده آگاهه.

اگه بتونی خطاهایی که کردی رو تشخیص بدی، میتونی درمانش کنی و میتونی تغییر کنی، تهیونگ به این اعتقاد داشت.

اما حالا ته برنامه هاش رو کنار گذاشته بود و فقط پسر روبه‌روش رو نگه داشته بود.

چون حالا جونگکوک نیازی به یک درمانگر نداشت.

اون فقط به کسی نیاز داشت که واسش اونجا باشه.

-----------------

تازگیا به مرگ زیاد فکر میکنم
دو هفته دیگه عمل دارم، قبلا واسش اصلا استرس نداشتم نمیترسیدم، ولی متاسفانه ادمای اطرافم انقد بهم لطف دارن که با مدام گفتن جمله های: "میدونی خیلیا میمیرن توی عمل؟"،  "میدونی اگ عملتم خوب پیش بره بعدش احتمالش هست بمیری؟"، " چرا عمل میکنی، میخوای بمیری؟"، باعث شدن فکر مردن بیوفته تو سرم و حالا همش فکر میکنم میمیرم موقع عمل، خیلی جدی دارم فکر میکنم وصیت نامه بنویسم بفرستم واس دوستام.

کسایی که توی توییتر داشتیم همو، دی اکتیو کردم، اک جدید دارم خواستین بگین بدم.

The End |tk|Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt