chapter twenty three-they left paris

Start from the beginning
                                    

"با من ازدواج می‌کنی لیام جیمز پین؟"

لیام کوتاه خندید و همزمان قطره اشکی از شدت خوشحالی روی گونه اش افتاد، این واقعا اتفاق افتاده بود؟ زین ازش خواستگاری کرد؟ همون کسی که یه روز فقط یه مرد پشت گوشیش بود حالا ازش میخواست باهاش ازدواج کنه؟

"میدونم مدت زمان زیادی نیست همدیگه رو میشناسیم و عاشق همدیگه و وارد رابطه شدیم ولی من صادقانه دوستت دارم لیام. بیشتر از دیروز و کمتر از فردا. هر روز به علاقم بهت اضافه میشه و از الان به بعد میدونم که تنها چیزی که رابطمون نیاز داره همینه. یا حداقل تنها چیزی که من بهش بیشتر از هرچیز دیگه ای توی دنیا نیاز دارم. اینه که همسر تو باشم. اینکه قلبم تا ابد به نام تو سند بخوره. پس بهم بگو لیام... تو هم این رو میخوای؟"

لیام دستش رو از جلوی لب هاش برداشت و پلکی زد، مژه های خیسش بیشتر از هر وقتی اون رو خواستنی میکرد و انگار اشک ها رنگ چشم هاش رو روشن تر از قبل کرده بودن.

"منم همین رو میخوام زین."

"پس با من ازدواج میکنی؟"

"باهات ازدواج میکنم زین جواد مالیک."

زین خندید، یکی از واقعی ترین خنده های زندگیش رو تحویل لیام داد، حلقه رو جلو برد و دست لیام کرد، بعد از روی صندلیش بلند شد و خودش رو روی میز خم کرد و پسر رو بوسید.

"دوستت دارم."

لیام سریع روی لب هاش گفت و زین دستش رو بالا آورد، اشک روی صورت پسر رو پاک کرد و تکرار کرد:"دوستت دارم."

بعد عقب رفت و دوباره روی صندلیش نشست. ولی دیگه نمیتونست لبخند زده رو بس کنه و لیام که با چشم های قلبی‌ش داشت به انگشتر توی دستش نگاه میکرد و لبش رو گاز میگرفت هم به این قضیه کمکی نمیکرد و اصلا کسی به این لبخند زدن های طولانی اعتراضی نداشت، پس زین بیخیال شد و فقط تو ذهنش به این فکر کرد که حتی اگه قرار باشه لیام رو از دست بده، اون باز هم امشب خوشبخت ترین مرد دنیاست که یه 'بله' از این پسر گرفته.

وقتی غذاشون تموم شد، از لوور بیرون زدن و به نزدیک ترین پارک اون اطراف یعنی تویلری رفتن، و اونجا دست تو دست همدیگه قدم زدن.

"آلیشا راست گفت، لوور خیلی خاص بود، حس میکنم قلبم رو اونجا جا گذاشتم. ببینم- اون میدونست تو قراره ازم درخواست ازدواج کنی. مگه نه؟"

زین خندید و سر تکون داد. "آره میدونست." و هیچ اشاره ای به اینکه این ایده رو از خود الیشا گرفته بود نکرد.

"پس بخاطر همین تونست با اطمینان بگه دیگه دلم نمیخواد لوور رو ترک کنم."

زین که نمیخواست لیام دوباره بخاطر اینکه قراره از اینجا برن ناراحت شه، سریع گفت:"هی‌... میدونم امشب و تصمیم به ازدواجمون برای هر دو خاص بود و این قضیه لوور رو برامون خاص کرد و بخاطر همین نمی‌خواستی از اونجا بیرون بزنی و انقدر عاشقش شدی ولی بهت قول میدم یه روز دوباره برمیگردیم و یه اتفاقی حتی خاص تر از این رو توی پاریس -و کی میدونه؟ شاید حتی تو خود لوور جشن میگیریم."

Insomnia [Z.M]Where stories live. Discover now