تو این کار رو نمیکنی!

8.1K 1.3K 192
                                    

تهیونگ با قدم‌های بلند به طرف شرکت رفت. هنوز از دست دوست‌هاش عصبانی بود و حتی نمیدونست چطوری چیزهایی که اتفاق افتاده بود رو برای جانگکوک تعریف کنه. دلش نمیخواست عصبانیش کنه ولی مطمئن بود قراره عصبانی شه.

وقتی رسید، نگهبان در رو براش باز کرد چون جانگکوک بهشون گفته بود که تهیونگ قراره بیاد. تهیونگ رو به نگهبان لبخند زد:
- ممنونم.
و وارد شد.
به نظر میرسید تو اون ساعت هیچکس اونجا نبود، چون کسی رو توی لابی بزرگ نمیدید و توی آسانسور هم با کسی روبه‌رو نشد. خیلی زود، پشت در اتاق جانگکوک رسید و سه بار در زد. در یهو توسط جانگکوک که نگرانی از چهره‌ش میبارید باز شد:
- چرا گوشیتو جواب نمیدادی؟
یه علامت سؤال بزرگ روی صورت تهیونگ ظاهر شد:
- گوشیم؟
جیبش رو گشت ولی چیزی اونجا نبود. چشم‌هاش گرد شد. بسته توی دستش رو هم چک کرد:
- شت، فکر کنم تو کافه جا گذاشتمش.

درواقع مطمئن بود بعد پیام دادن به جانگکوک، گوشیش رو روی پیشخوان جا گذاشته. جانگکوک پسر مو مشکی رو توی آغوشش کشید و باعث تعجب تهیونگ شد. آهی کشید:
- نگرانت شدم ته، چرا انقدر طولش دادی؟

تهیونگ صورتش رو توی گودی گردن جانگکوک فرو برد:
- ببخشید.

پسر کوچکتر کمرش رو آروم نوازش کرد و بوی مست کننده بدنش رو نفس کشید. بوی بدنش باعث شد برای یه لحظه همه چیز رو فراموش کنه. پسر بزرگتر یکم عقب رفت:
- هنوز کارت تموم نشده؟
- نه، باید یسری کارا رو انجام بدم ولی خیلی طول نمیکشه. بهرحال که نمیرسم همه کارا رو امروز جمع کنم.

جانگکوک بنظر خسته میومد. تهیونگ اخم کرد:
- خیلی داغونی.
جانگکوک خندید:
- ممنون؟
تهیونگ هم خندید:
- نه منظورم این نبود. منظورم اینه که خیلی خسته بنظر میرسی و انگار ضعف داری. بگو که یچیزی خوردی.

پسر کوچکتر آروم سرش رو تکون داد:
- سرم شلوغ بود.
تهیونگ دوباره بهش اخم کرد:
- این به این معنی نیست که اجازه نداری حتی 10 دقیقه استراحت کنی که بتونی یچیزی بخوری.

جانگکوک نگاهش رو از تهیونگ منحرف کرد و زیر لب گفت:
- ممنونم که بهم اهمیت میدی ولی به اندازه کافی هیونگام برای یه روز سرزنشم کردن. تو دیگه نکن.
- چرا؟ چی شده؟
جانگکوک لبخند کوچیکی زد پرسید:
- بذار من کار این کاغذ بازیا رو تموم کنم بعدش با هم حرف میزنیم، باشه؟

پسر بزرگتر با سر تأیید کرد و جانگکوک پشت میزش برگشت. تهیونگ روی مبل نشست و بسته رو روی میز کوچیک جلوش گذاشت.
جانگکوک پرسید:
- غذا سفارش دادی؟
- آم آره. دیدم تو امروز سفارشتو کنسل کردی. فهمیدم که هنوز چیزی نخوردی برای همین جاپچه و بولگوگی گرفتم.

صداش آروم بود. جانگکوک از حرف تهیونگ چشم‌هاش گرد شد:
- واقعا؟
و لبخند کوچیکی روی لبهاش ظاهر شد. پسر بزرگتر سرش رو تکون داد و ناخودآگاه به اینهمه کیوت بودنش خندید. جانگکوک با صدای نرمی گفت:
- ممنون ته.

TOUCH OF THE POOROnde histórias criam vida. Descubra agora